درس صد و هجدهم تا صد و بيستم:
در مدينه فاضله بايد براى رياست امير المومنين عليه السلام تلاش كنند.
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلى الله على محمد و آله الطاهرين،
و لعنة الله على اعدائهم اجمعين من الآن الى قيام يوم الدين،
و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم.
قال الله الحكيم فى كتابه الكريم:
قل هل ننبئكم بالاخسرين اعمالا * الذين ضل سعيهم فى الحيوة الدنيا و هم يحسبون انهم يحسنون صنعا * اولئك الذين كفروا بآيات ربهم و لقائه فحبطت اعمالهم فلا نقيم لهم يوم القيمة وزنا * ذلك جزآؤهم جهنم بما كفروا و اتخذوا آياتى و رسلى هزوا. [14]
«بگو اى پيغمبر آيا شما را آگاه كنيم به آن كسانى كه كردارشان از همه زيان بخشتر است؟ و نابودتر و بىمقدارتر است؟ ايشان كسانى هستند كه سعى و كوشش آنها در زندگى پست و حيات حيوانى دنيوى گم و نابود شده است و خودشان چنين مىپندارند كه كردارشان نيكو و پسنديده بوده است.ايشانند آنانكه به آيات پروردگارشان و به لقآء و ديدار او كفر ورزيدهاند و بنابراين اعمالشان حبط و نابود مىگردد و ما براى آنها در روز قيامت وزنى و مقدارى بر پا نمىكنيم.اين است پاداش آنان كه جهنم است در مقابل كفرى كه آوردهاند و آيات مرا و فرستادگان مرا به مسخره گرفتهاند».
بازگشت به فهرست
واگذاري امور را به شخص عالمتر وبصيرتر وبيهواتر از لوازم است
انسان بايد متوجه باشد و به خدا متكى باشد در مواقعى كه شيطان و نفس اماره از راه دين و شريعت وارد شده و بخواهند او را از اين ممشى در تحتسيطره و فرمان خود قرار دهند، و دائما به گوش او به عنوان كمك و يارى از دين و مردم، و حس مسئوليت در برابر اجتماع، و نبودن من به الكفاية، و وجوب فتوا و تعليم، وتربيت ضعفا، و رسيدگى به امور مستمندان و يتيمان، و وجوب امر به معروف و نهى از منكر، و غير ذلك من الامور التى لا تحصى كثرة او را در معركه وارد نموده، و به مقام رياستبرسانند، رياست صورتى مجازى نه معنوى الهى، و از قبل او استفاده سوء نموده تنورى را گرم و پيوسته براى خود نان گرم و تازه بيرون آورند، در حالى كه از او بهتر و عالمتر و عارفتر و عاقلتر و بصيرتر و بىهوى و هوستر و شجاعتر و مدير و مدبرتر نسبتبه امور وجود دارد، غاية الامر صفات ذاتى و خدادادى فطرى او مانند حياء و اعراض از دنيا و ماسوى الله، و علو همت در سير مقام عرفان و لقاء الله، به او اجازه نمىدهد خود را در معرض اينگونه مسائل بياورد و پيشقدم براى امرى گردد كه مىبيند همانند جيفه دنيا بسيارى از كلاب عاويه گرد او مجتمع شده و مىخواهند به هر قسمى كه هست آنرا در اختيار خود داشته باشند، در اينجا وظيفه فطرى و عقلى و شرعى ايشان اينست كه دعوت به رياست را نپذيرد، و اين باغهاى سبزى را كه در آئينههاى امور دينى و شرعى باو نشان مىدهند رد كند و نگذارد قواى وهميه و تخيليه بر قواى عقليه او غالب آيد، و برخيزد برود نزد آن شخص مهجور كه بواسطه عدم رغبت انبوه مردم و ازدحام توده كوتاه فكر، در خانه خود منعزل شده و سر به جيب تفكر فرو برده و در حندس خود تنيده - در حالى كه وجدانا و فيما بينه و بين الله مىداند كه از خودش اعلم و اعقل و ابصر و اشجع و اورع است - و او را از زاويه خمول بيرون كشد، و خود در تحت رياست او و در زير لواى حكومت او، هم براى حكومت او تلاش كند و هم براى ارتقاء نفس خود از اين خط مشى به سعادت ابديه و فوز دائمى.و خلاصه مطلب از رياست ظاهرى و اعتبارى بگذرد و آنرا فداى عقل و فطرت و شرع كند و خود چون يكى از مردم، مرئوسى از اين رياستباشد.
و خدا مىداند كه در اثر اين قيام و اقدام چه رحمتهاى متواتره و متواصله از آسمان مىريزد! و چقدر مردم در خصب و نعمتبسر مىبرند! و در سير طريق خداوند چه اندازه كوشا، و راههاى طويلى را در مدت كوتاهى مىپيمايند! و به عكس اگر خودش زمام رياست را در دست گيرد - با وجود اعقل و ابصرى كه در مقابل او موجود است - نه تنها خود در سير كمالى خود، رو به قهقرى مىرود و پيوسته با افكار شيطانى و تمويهات نفسانى دستبه گريبان استبلكه جامعهاى را به دنبال خود بهنقمت و گرفتارى و ذلت و اسارت قيود و حدود اعتباريه، يدك مىكشد.
اينان از همه افراد مردم، خسران و زيانشان بيشتر است زيرا كه ضل سعيهم فى الحيوة الدنيا و هم يحسبون انهم يحسنون صنعا تمام مساعى و كوششهاى آنان در زندگانى حيوانى و قواى بهيمى و انديشههاى شيطانى مصرف مىشود، و مسكينان نيز چنين مىپندارند كه كار خوب مىكنند، خدمتبه جامعه انجام مىدهند، و دستبه خيرات و مبرات مىزنند، مدرسه مىسازند، و تمام اقسام نيكىها از آنها صادر مىشود، اما فقط پندارى است.
بازگشت به فهرست
عمر بدعتهاي خود را رنگ و صبغه ديني داد
خلفاى انتخابى اولين رسول خدا چنين بودند.شيخين به صورت دين و در پوشش حمايت از دين و نگهدارى اسلام، دستبه چنين كارهائى زدند، و با صورت تقدس و حق به جانبى، در خانه ولى خدا امير مؤمنان را بستند و شكستند و سوختند، و به عنوان حمايت از بيت المال و مستمندان فدك را از بضعه رسول خدا گرفتند، خودشان اقامه جمعه و جماعت مىكردند، و بر فراز منبر رسول خدا رفته خطبه مىخواندند و مىگفتند: فقط قصد ما ارشاد مردم است، و تجهيز جنگ نموده، مسلمين را به جهاد مىفرستادند، و با مخالفان حكومتخود در شهرها و قراء كه از دادن زكات به صندوق آنها به علت عدم وصول آن به خليفه حقيقى رسول خدا امتناع مىورزيدند، در پوشش جهاد با مرتدان از دين جنگ مىكردند، با آنكه آنان مسلمان بودند و نماز مىخواندند و به احكام اسلام پابند بودند.ولى چون خلافت آنها را به رسميت نشناختند و مىگفتند: تا آنكه زكات را به دست صاحب حقيقى او ندهيم ذمه ما برى نمىشود، در لباس حمايت از دين و گرفتن زكات از ممتنعان، چنين امتناع را كفر تلقى كرده و با مهر و بر چسب ارتداد از اسلام، آنان را محكوم نموده و مرتد خوانده، با ايشان جنگ كردند.
و براى جلب توجه مردم و عرب به خود قائل به امتياز طبقاتى شدند و سهميه و امتيازات عرب را مطلقا در بيت المال و در نكاح و در امارت و حكومت و در قضاء و شهادت و در امامت جمعه و جماعت و در غلام و بردگى و مولويت، بسيار بيشتر و چشمگيرتر از ساير افراد مسلمان از ساير طوائف و قبايلى كه در آن زمان ايشان را به نام موالى نام نهاده بودند، معين كردند.فلهذا با صبغه دين و عنوان دين كه بكار زدند اعمال آنها صورت دينى به خود گرفت و جزء سنتهاى مذهبى محسوب شد.عمر ازتمتع نساء به عقد موقت مطلقا جلوگيرى كرد، و از تمتع نساء در حجبين عمره و حج جلوگيرى كرد، و اين سنتشد.عمر نماز نوافل شبهاى ماه رمضان را كه خواندن هر نافلهاى به جماعتحرام و بدعت است، به جماعت قرار داد و تا امروزه اين سنتباقى است و عامه هزار ركعت نماز مستحبى شهر رمضان را كه به صلاة تراويح معروف استبه جماعت مىخوانند.
بارى اگر بخواهيم تغييرات احكامى را كه شيخين بالاخص شيخ دوم در اسلام دادهاند مشروحا بيان كنيم و درباره آن توضيح دهيم تحقيقا بالغ بر كتابى مستقل خواهد شد، و اجمالا حضرت امير المؤمنين عليه السلام آنرا در خطبه فتن و بدع گوشزد نمودهاند. [15]
اين تغييرات و بدعتها به عنوان دين بود، و مخالفتبا آن حكم مخالفتبا حكم دينى را پيدا كرد، چون خود عمر و عثمان بر مخالفت آنها حكم جزائى صادر مىكردند.عمر در خطبه خود گفت: و انهما كانتا متعتين على عهد رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم، و انا انهى عنهما و اعاقب عليهما احديهما متعة النساء، و لا - اقدر على رجل تزوج امراة الى اجل الا غيبته بالحجارة، و الاخرى متعة الحج. [16]
«دو تمتع و بهره بردارى از زنان، در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بوده است و من از آن دو تمتع منع مىكنم، و هر كس كه آنرا بجاى آورد كيفر و مجازات مىنمايم.يكى از آن دو، تمتع با زنان است، و من دست نيابم بر مردى كه زنى را تا زمان معينى به ازدواج موقتخود در آورده است مگر آنكه پيكر او را در زير سنگ باران رجم، سنگسار نموده و پنهان كنم، و ديگرى تمتع با زنان در موسم حج است».
و نظير اينگونه حدود و احكام جزائى در محكمه او صادر مىشده است، و امت اسلام كه در حكومت او بودند مجبور بودند كه بدين احكام تن در دهند.و كم كم اين تغييرات مسجل شد و به عنوان سنتشيخين حجابى بر روى احكام محمدى گرفت و آن آئين پاك و الهى را در زير پوشش خود مستور و محجوب كرد واين سنتها به صورت حكم اولى دينى پس از عمر نيز باقى مانده و در دوران حكومت عثمان عملى مىشد.
بازگشت به فهرست
عمر نقشه شوري را طوري تنظيم كرد كه خلافت به عثمان برسد
در شورائى كه عمر براى تعيين خليفه معين كرد و آن را طورى تنظيم نمود كه در هر صورت خلافتبه على بن ابيطالب عليه السلام نمىرسيد، پس از گذشتسه روز كه معين كرده بود و زمان به انتها رسيده بود عبد الرحمن بن عوف كه نسبت دامادى با عثمان را داشت چون مىدانست كه على بن ابيطالب، به بدعتهاى شيخين ابدا وقعى نمىگذارد، براى برگرداندن خلافت را از آنحضرت، شرط عمل به سنتشيخين را همچون لقمه سنگى مطرح كرده و به على عليه السلام گفت: آيا شرط مىكنى كه بر كتاب خدا و سنت پيغمبر و سنتشيخين عمل كنى؟ حضرت فرمود: من بر كتاب خدا و سنت پيغمبر و آنچه كه اجتهاد خودم به آن برسد عمل مىكنم.
عبد الرحمن كه از حال عثمان خوب مطلع بود به او گفت: شرط مىكنى كه بر كتاب خدا و سنت پيامبر و سنتشيخين عمل كنى؟! عثمان گفت: آرى! گفت: دستت را بياور، و با او به خلافتبيعت كرد.
على عليه السلام به عبد الرحمن گفت: مجانا اين امر را به او بخشيدى! اين اولين روزى نيست كه شما طائفه قريش يكديگر را بر عليه ما يارى كرديد،
فصبر جميل و الله المستعان على ما تصفون. [17]
به خدا قسم عثمان را خليفه نكردى مگر براى آنكه اين امر ولايت را به تو برگرداند، و خداوند را در هر روز حكم و امرى است،
و الله كل يوم هو فى شان. [18]
عبد الرحمن به على گفت: اى على بيعت كن و راه قتل را بر خود مگشا! زيرا در اينكار انديشيدم و با مردم مشورت كردم [19]، ديدم آنان كسى را به خلافت نظيرعثمان نمىدانند.على بيرون آمد و مىگفت:
سيبلغ الكتاب اجله. [20]
يعنى بزودى آنچه مقدر شده استبسر مىرسد.
مقداد گفت: اى عبد الرحمن اما و الله لقد تركته من الذين يقضون بالحق و به يعدلون. ما رايت مثل ما اوتى الى اهل هذا البيتبعد نبيهم، انى لاعجب من قريش انهم تركوا رجلا ما اقول: ان احدا اعلم و لا اقضى منه بالعدل. اما و الله لو اجد عليه اعوانا.فقال عبد الرحمن: يا مقداد اتق الله فانى خائف عليك الفتنة.[21]
«سوگند به خدا تو ولايت را ترك كردى و واگذاردى و برداشتى از مردمى كه به حق حكم مىكنند و به حق گرايش دارند! من هيچگاه نديدم مثل آنچه بر اين اهل بيتبعد از پيغمبرشان وارد شده استبر كسى وارد شده باشد.من از كار قريش در شگفتم كه ايشان ترك كردند مردى را كه نمىتوانم بگويم يكنفر در ميان همه امت از او داناتر، و در قضاوت به عدل استوارتر است.سوگند به خدا، اى كاش يارانى مىيافتم و براى يارى و كمك او قيام مىكردم.عبد الرحمن گفت: اى مقداد از خدا بپرهيز! من بيم دارم كه بواسطه تو فتنهاى بر پا شود»!
امير المؤمنين عليه السلام از بيعتبا عثمان خوددارى كردند.عبد الرحمن گفت: فلا تجعل يا على سبيلا الى نفسك فانه السيف لا غير. [22]
«اى على راه كشته شدنت را در جلوى پاى ما مگذار! چون اگر بيعت نكنى شمشير است لا غير»! چون بنا به وصيت عمر گردن مخالف عثمان در اين شرائط بايد زده شود.طبرى گويد:
و تلكا على، فقال عبد الرحمن: فمن نكث فانما ينكث على نفسه [23] و [24]. «على از بيعت درنگ و توقف كرد. عبد الرحمن گفت: هر كس بيعت نكند راه شكست را خود به روى خود گشوده است».
عمر بدون شك از تشكيل اين شوراى شش نفرى: على، عثمان، سعد وقاص، عبد الرحمن بن عوف، طلحه و زبير، قصدش به خلافت رسيدن عثمان بوده است.
طبرى آورده است كه: عمر وصيت كرد كه چون من بميرم سه روز مشورت كنيد، و در اين روزها صهيب با مردم نماز بخواند، و روز چهارم نبايد فرا رسد مگر آنكه اميرى از شما براى شما معين شده باشد، و عبد الله بن عمر را هم در مجلس شورى براى راهنمائى و دلالتحاضر كنيد و ليكن او سهمى از ولايت ندارد، و طلحه شريك شماست در امر ولايت چنانچه در اين سه روز از سفر آمد او را حاضر كنيد، و اگر قبل از آمدن او اين سه روز به سر رسيد امر ولايت را يكسره كنيد و منتظر او نشويد! آنگاه گفت: كيست كه طلحه را براى من بياورد؟ سعد بن ابى وقاص گفت: من او را مىآورم و ان شاء الله مخالفت نمىكند. عمر گفت: اميدوارم كه ان شاء الله مخالفت نكند، و من چنين مىپندارم كه يكى از اين دو مرد: على يا عثمان به ولايت مىرسند، اگر عثمان به ولايت رسيد مرد نرم و سهلى است، و اگر على به ولايت رسيد در او مزاح و شوخى است، و چقدر لايق است كه او امت را بر طريق حق روانه كند، و اگر سعد را به ولايت انتخاب كنند، اهل ولايت است، و اگر براى اين مقام برگزيده نشد والى امت از وجود او بهره گيرد و در كارها از او كمك طلبد، من هيچگاه او را به سبب خيانت و يا ضعف، از كارش بركنار نكردم.و عبد الرحمن بن عوف چه نيكو مرد صاحب تدبير است، كارهايش حساب شده و رشيد است و از جانب خدا حافظ دارد، به سخن او گوش فرا داريد!
عمر به ابو طلحه انصارى گفت: اى ابا طلحه چه مدتهاى طولانى، خداوند اسلام را به واسطه شما عزت بخشيد.تو پنجاه نفر مرد از طائفه انصار را انتخاب كن براى حفظ اين مجلس شورى كه مخالف را گردن زنند! و اين جماعت را كه بايد ازميان خود خليفه انتخاب كنند، تحريض و ترغيب و تشويق كن تا يكنفر را از ميان خود برگزينند! و عمر به مقداد بن اسود گفت: چون مرا در ميان قبرم نهفتيد اين جماعت را در خانه واحدى جمع كنيد تا يكنفر را از ميان خود برگزينند.
و عمر به صهيب گفت: سه روز تو براى مردم امام جماعتباش، و على و عثمان و زبير و سعد و عبد الرحمن بن عوف و طلحه را - اگر از سفر بيايد - در خانه داخل كن و عبد الله بن عمر را نيز حاضر كن - ولى او هيچ سهميهاى از امر خلافت را ندارد - و بر فراز سرهايشان بايست! اگر چنانچه پنج نفر از آنها در راى با يكديگر توافق داشتند و به يك مرد راضى شده و او را براى خلافت پسنديدند، و يكنفر از آنها امتناع كرد سر او را بشكن و يا با شمشير بر سرش بزن! و چنانچه چهار نفر از آنها توافق كرده و يكنفر را پسنديدند، و دو نفر از آنها مخالفت كردند سر آن دو نفر را بزن! و چنانچه سه نفر از آنها به يكى توافق كرده و سه نفر ديگر به ديگرى توافق كردند، در اين حال عبد الله بن عمر را حكم قرار دهيد، و عبد الله به هر كدام از اين دو فريق راى داد آنها مردى را كه در ميان آنهاستبرمىگزينند.و اگر به حكم عبد الله بن عمر راضى نشدند در اين صورت با آن فريقى باشيد كه در ميان آنها عبد الرحمن بن عوف است، و بقيه را بكشيد اگر از آنچه مردم بر آن اجتماع كرده انحراف جويند.
همگى از نزد عمر بيرون شدند.على به همراهان خود از بنى هاشم گفت: اگر از من اطاعت مىكردند، هيچگاه تا ابد شما در تحت رياست و امارت آنها قرار نمىگرفتيد! و عباس بن عبد المطلب على را ديدار كرد.على گفت: خلافت را از ما برگرداندند.عباس گفت: از كجا مىدانى؟!
على گفت: عمر مرا با عثمان قرين ساخت و گفت: با اكثريتباشيد، و اگر دو نفر به يك مرد و دو نفر ديگر به يك مرد ديگر راى دهند شما با آن دستهاى باشيد كه در ميان آنها عبد الرحمن بن عوف است.
سعد وقاص، مخالفت پسر عموى خود عبد الرحمن را نخواهد كرد، و عبد الرحمن داماد عثمان است، و اينها با يكديگر مخالفت ندارند.و عليهذا يا خلافت را عبد الرحمن به عثمان مىدهد و يا عثمان به عبد الرحمن مىدهد.و اگر فرضا آن دو نفر ديگر زبير و طلحه نيز با من باشند هيچ فائدهاى براى من نخواهد داشت.
واگذار مرا از اينكه من اميد خلافت را مگر براى يكى از اين دو نفر داشته باشم. [25]
بازگشت به فهرست
با شرايطي كه عمرقرار داده بود هيچگاه خلافت به اميرالمومنين نمي رسيد
با اندك دقت در مضمون آنچه از طبرى آورديم، به خوبى روشن است كه منظور و مقصود عمر از تشكيل مجلس شورى فقط به روى كار آمدن عثمان است.زيرا با وجود عثمان و شخصيت او در بين بنى اميه بالاخص كه دوبار داماد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شده است و او را ذو النورين گويند[26] عبد الرحمن بن عوف نمىتواند حريف اين ميدان در صحنه سياستباشد. و ما براى اثبات اين مدعاى خود ادلهاى داريم:
در زمان حيات عمر مشخص بود كه عثمان خليفة مشخص بود
اول - آنكه: عمر در ده سال خلافتخود بطورى با عثمان رفتار كرده او را قرب و منزلت داد و در مهمات به او مراجعه مىكرد كه مردم خواه و ناخواه او را خليفه سوم خود مىديدند، و به اصطلاح پارسى زبانان در محاورات امروز، او را شخص دوم مملكت مىدانستند كه شخص اول و راس آن خود عمر بود.
طبرى در «تاريخ» خود گويد: و كان عثمان يدعى فى امارة عمر رديفا.قالوا: و الرديف بلسان العرب الذى بعد الرجل.و العرب تقول ذلك للرجل الذى يرجونه بعد رئيسهم. [27]
يعنى: «عثمان در زمان حكومت عمر به عنوان نام رديف در بين مردم خوانده مىشد.و گفتهاند: در زبان عرب، رديف به كسى گويند كه بعد از شخصى زمام امور را در دست دارد. و عرب اين نام را به مردى مىنهد كه بعد از رئيسشان، اميد رياست او را داشته باشند».
دوم - آنكه: عثمان از زمان روى كار آمدن ابوبكر دستاندر كار امر خلافتبود و از بدو امر، خلافت ابوبكر را به رسميتشناخت و با او بيعت كرد.و در دوران خلافت ابوبكر از مقربان او بود.و حتى در موقعى كه ابوبكر از حال عمر پرسيد، او در پاسخ گفت: من باطن او را بهتر از ظاهرش مىدانم، در ميان ما همانند او كسى نيست.و حتى عهدنامه وصيت ابوبكر را براى خلافت عمر، عثمان نوشت. طبرى و ساير مورخين مىنويسند كه ابوبكر در مرض مرگ خود، عثمان را طلبيد و گفتبنويس:
بسم الله الرحمن الرحيم. هذا ما عهد ابوبكر بن ابى قحافة الى المسلمين: اما بعد، قال..ثم اغمى عليه فذهب عنه فكتب عثمان: اما بعد، فانى قد استخلفت عليكم عمر بن الخطاب و لم آلكم خيرا منه.
ثم افاق ابوبكر فقال: اقرا على! فقرا عليه.فكبر ابوبكر و قال: اراك خفت ان يختلف الناس ان افتلتت نفسى فى غشيتى؟! قال: نعم. قال: جزاك الله خيرا عن الاسلام و اهله.و اقرها ابوبكر - رضى الله تعالى عنه - من هذا الموضع. [28]
«بسم الله الرحمن الرحيم.اينست آن عهد و وصيتى كه ابوبكر بن ابى قحافه به مسلمانان مىكند: اما بعد، و پس از آن بيهوش شد و مطلب از دست او بدر رفت.عثمان از پيش خود نوشت: اما بعد، من عمر بن خطاب را خليفه براى شما قرار دادم.و من نسبتبه شما در انتخاب بهتر از او كوتاهى نكردهام.
و سپس ابوبكر به هوش آمد و به عثمان گفت: براى من بخوان! عثمان آنچه را كه نوشته بود براى او خواند. ابوبكر تكبير گفت و گفت: چنين مىيابم كه ترسيدى اگر من در اين بىهوشى ناگهان بميرم، مردم در امر خلافت اختلاف كنند؟! عثمان گفت: آرى! ابوبكر گفت: خداوند تو را از اسلام و از اهل اسلام جزاى خير دهد. و تا اينجا را كه عثمان نوشته بود ابوبكر تثبيت نموده و به حال خود باقى گذاشت».
عثمان در اين كار منتى بر عمر نهاد و بدين وسيله ميخ خلافتخود را كوبيد.و عمر براى اينگونه خدمات او و منظور اصلى خود، او را به خلافت افراشت و بنى اميه را كه سد عظيم راه بنى هاشم بودند بيش از يك قرن بر رقاب مسلمين مسلط نمود.
ابو العباس [29] احمد مشهور به محب طبرى، از عبد الله بن عمر روايت كرده است كه او گفت:
لما طعن عمر قلت: يا امير المؤمنين لو اجتهدت بنفسك و امرت عليهم رجلا؟! قال: اقعدونى.قال عبد الله: فتمنيت لو ان بينى و بينه عرض المدينة فرقا منه حين قال: اقعدنى.ثم قال: و الذى نفسى بيده لاردنها الى الذى دفعها الى اول مرة.خرجه ابو زرعة فى كتاب العلل. [30]
«چون عمر را خنجر زدند، من به او گفتم: اى امير مؤمنان! اى كاش با بذل مساعى و سعه انديشه خود، همتخود را اعمال مىكردى و براى امت اميرى را پس از خود معين مىنمودى! عمر گفت: بنشانيد مرا! پسرش عبد الله مىگويد: آنقدر ترس از او مرا فرا گرفت كه آرزو مىكردم بين من و او به اندازه مدينه فاصله باشد، از اين سخن او كه گفت: مرا بنشان! و سپس عمر گفت: سوگند به آن كه جان من در دست اوست، من خلافت را بر مىگردانم به همان كسى كه در وهله اول به من رسانيده است».
و از همين روايت اخير دانستيم كه موجب انتقال خلافتبه عمر، عثمان در مرض موت ابوبكر بوده است.
و همچنين محب الدين طبرى بنا به تخريج روايتخيثمة بن سليمان دركتاب «فضائل الصحابة» از حذيفه روايت كرده است كه: قيل لعمر و هو بالموقف: من الخليفة بعدك؟! قال: عثمان بن عفان. [31]
«در وقتى كه عمر در موقف عرفات بود از او پرسيدند: خليفه پس از تو كيست؟! گفت: عثمان بن عفان».
و نيز محب الدين طبرى آورده است از حارثة بن مضرب قال: حججت مع عمر فكان الحادى يحدو: ان الامير بعده عثمان. [32]
«كه گفت: من با عمر حجبجاى آوردم، و اعلان كننده با آواز خوش اعلام مىكرد كه: امير پس از او عثمان است».
و ملا متقى در «كنز العمال» گويد: ابا حفص عمر بن خطاب، چون در مدينه از او پرسيدند: خليفه بعد از تو كيست؟! گفت: عثمان است. [33]
بازگشت به فهرست
عمر بني اميه را در برابر بني هاشم تقويت ميكرد
سوم - آنكه: عمر از خلافتبنى هاشم، كراهتشديد داشت.كراهت وى از مطالعه مطالبى كه در همين جلد بيان كردهايم، روشن است.از سخنانى كه با اين عباس رد و بدل كرده است و از ساير كلمات او كه قريش زير بار بنى هاشم نمىروند، پيداست.ولى او پيوسته در اين موارد مطالب خود را از زبان ديگران نقل مىكند و گناه را به گردن قريش مىاندازد.چانكه در روز سقيفه به انصار گفت: و الله لا ترضى العرب ان يؤمروكم و نبيها من غيركم. [34]
«به خدا سوگند كه عرب را خوشايند نيستشما را امير خود گرداند و پيامبر ايشان از غير شما باشد».
مطلوب و مراد او از عرب، خود او بوده است.زيرا اگر قريش با انصار همراهى داشتند ديگر براى عرب ايرادى نبود.و عمر چون به خوبى ادراك كرده بود كه هيچكس مانند خودش نيست كه بتواند در سايه تدبير، در برابر آنان بايستد، اين بود كه بزرگترين طايفه رقيب بنى هاشم يعنى بنى اميه را كه رياستشان به ظهور اسلام منقرض شده و دلهايشان داغدار و پر از كينه على بن ابيطالب و خاندان او بود براى اينكار پسنديد، و آن شجره ملعونه را تا توانستشاخ و برگ داد و آبيارى نمود، و براىروزى ذخيره مىكرد كه چنانچه بنى هاشم بخواهند از حق خود دفاع كرده مقام و منزلتخويش را باز يابند، يگانه رقيب مقتدر و تواناى ايشان، خار راه و سد محكمى براى نيل به اين مرام گردد.
پس از يزيد بن ابى سفيان كه والى شام بود، عمر برادرش: معاوية بن ابى سفيان را والى شام كرد [35]، و خودش براى تقويت ولايت او سفرى به شام نمود و مردم را به پيروى از معاويه ترغيب كرد، تا در روز فتنه و اختلاف - همان فتنه و اختلافى را كه از معاويه انتظار داشت - منظور و مقصود عملى گردد و امير المؤمنين على بن ابيطالب و خاندان و حواريون و طرفدارانش نتوانند قد علم كنند و بر روى پا بايستند.
ابن حجر هيتمى در ضمن فضايل معاويه مىگويد: و منها ان عمر حض الناس على اتباع معاوية و الهجرة اليه الى الشام اذا وقعت فرقة.اخرج ابن ابى الدنيا بسنده: ان عمر قال: اياكم و الفرقة بعدى فان فعلتم فاعلموا ان معاوية بالشام.فاذا وكلتم الى رايكم كيف يستبزها منكم. [36]
«از جمله فضائل معاويه آنست كه: عمر بن خطاب مردم را ترغيب و تحريض به پيروى از معاويه و هجرت نمودن به سوى او در شام نموده است، كه چنانچه افتراقى در امتحاصل شود مردم به شام رفته و از حكم او و دستور او پيروى كنند.ابن ابى الدنيا با سند خود تخريج كرده است كه: عمر گفت: مبادا بعد از من در ميان شما افتراق و جدائى پديدار شود! و اگر چنين شد بدانيد كه: معاويه در شام است.بايد از پيروى فكر و راهنمائى او استفاده كنيد.زيرا كه اگر شما امر خود را به آراء خودتان بسپاريد چگونه مىتواند اين راى ما آن افتراق و جدائى را از شما بزدايد و سلب كند؟ در حالى كه خود اين فكر، ايجاد تفرقه و جدائى كرده است؟!»
و ما مىبينيم همين معاويه تقويتشده، بدون آنكه از مهاجرين و سابقين در اسلام احترامى كند و آنها را ارج نهد، در آن وقتى كه مردم بر عثمان عيب مىگرفتند و نقائص او را مىشمردند و تغييرات و تبديلات او را بيان مىكردند و زمينه اشكال و ايراد و آشوب بر پا بود تا عثمان را ساقط كنند و يا آنكه او توبه كند و دست از تبذير و اسراف در بيت المال و پخش آن به ارحام و اقوام خود بردارد، از شام به مدينه آمد و براى تثبيت عثمان و انحراف او، جدا از او حمايت كرده و مهاجرين را مورد تحذير و توعيد قرار داده است.
ابن قتيبه دينورى مىگويد: عثمان بر منبر بالا رفته و مىگفت: اما و الله يا معشر المهاجرين و الانصار! لقد عبتم على اشياء، و نقمتم امورا قد اقررتم لابن الخطاب مثلها! و لكنه و قمكم و قمعكم، و لم يجترئ منكم احد يملا بصره منه و لا - يشير بطرفه اليه! اما و الله لانا اكثر من ابن الخطاب عددا، و اقرب ناصرا و اجدر - الى ان قال لهم - اتفقدون من حقوقكم شيئا؟ فمالى لا افعل فى الفضل ما اريد؟ فلم كنت اماما اذا؟ اما و الله ما غاب على من عاب منكم امرا اجهله! و لا اتيت الذى اتيت الا و انا اعرفه! [37]
«آگاه باشيد اى جماعت مهاجرين و انصار! شما چيزهائى را بر من عيب گرفتيد و امورى را درباره من به شدت ناخوشايند دانسته و مكروه شمرديد كه مثل همين امور را درباره عمر بن خطاب نيز اثبات نموده و ايراد مىگرفتيد! و ليكن او شما را مقهور كرده و با شديدترين وجهى و قبيحترين طرزى حاجتتان را رد مىكرد و با قهر و خشونتشما را ذليل كرده و در پاسخ نيازتان، ناكامى و محروميتبرايتان بود، و هيچكس از شما جرات نداشتخيره بدو نگاه كند و يا با گوشه چشم به او اشارهاى بنمايد!
آگاه باشيد كه سوگند به خدا تعداد لشگريان من از ابن خطاب بيشتر است، و ياران من نزديكتر به من هستند، و من سزاوارتر به اينكه نسبتبه شما سختگيرى كنم - تا آنكه به مردم گفت - آيا از حقوق و مستمرى كه به شما مىرسد چيزى نرسيده است؟! پس چرا در زيادىهائى كه به دست من مىرسد، آنچه را كه بخواهم نتوانم انجام دهم؟ پس در آن صورت به چه علت من امام بوده باشم؟! آگاه باشيد: سوگند به خدا گفتارى و مطلبى از آن كسانى كه از شما بر من عيب مىگيرند بر من، پنهان نيست، و بجاى نياوردهام آنچه را كه به جاى آوردهام مگر اينكه من آنرا از روى شناسائى و بينش انجام دادهام، و به هدف و مقصدى نرسيدهام مگر آنكه از روى علم و دانائى بوده است
معاويه براي تقويت عثمان جداً اسلام و مهاجرين را بيم ميدهد
ابن قتيبه گويد: به دنبال اين امر، معاوية بن ابى سفيان از شام آمد و در مجلسى وارد شد كه در آن على بن ابيطالب و طلحة بن عبيد الله و زبير بن عوام و سعد بن ابى وقاص و عبد الرحمن بن عوف و عمار بن ياسر بودند فقال لهم: يا معشر الصحابة اوصيكم بشيخى هذا خيرا! فو الله لئن قتل بين اظهركم لاملانها عليكم خيلا و رجالا.
ثم اقبل على عمار بن ياسر فقال: يا عمار، ان بالشام ماة الف فارس كل ياخذ العطاء مع مثلهم من ابنائهم و عبدانهم.لا يعرفون عليا و لا قرابته، و لا عمارا و لا سابقته، و لا الزبير و لا صحابته، و لا طلحة و لا هجرته، و لا يهابون ابن عوف و لا ماله، و لا يتقون سعدا و لا دعوته. [1]
«و به آنها گفت: اى جماعت صحابه پيامبر! من به شما درباره شيخ و بزرگم: عثمان، سفارش به خوبى و نيكى مىنمايم! سوگند به خدا كه اگر در ميان شما كشته شود من شهر مدينه را بر عليه شما از سواره نظام و پياده نظام پر مىكنم.و سپس رو كرد به عمار ياسر و گفت: اى عمار، در شام يكصد هزار مرد سواره جنگجو داريم كه تمامى آنها هر يك حقوق و مستمرى خود را مىگيرند با همين اندازه از پسران و غلامانشان كه حقوق دارند.آنها نه على را مىشناسند و نه قرابت او را، و نه عمار را و نه سابقه او را، و نه زبير را و نه همنشينى او را با پيامبر، و نه طلحه را و نه هجرت او را، و نه از ابن عوف هراس دارند و نه از مال او، و نه از سعد پرهيز دارند و نه از دعوت او» .
بازگشت به فهرست
عمر اسلام راستين را فداي عزت عرب كرد
در اينجا مىبينيم درست نقشه عمر پياده شده، و در مقابل مهاجرين و پيروان حق كه پيشواى آنان امير مؤمنان است معاويه با يكصد هزار مرد رزمآور، چنگ و دندان نشان مىدهد و علنا به مقدسات اسلام از قرابت و سابقه و صحبت و هجرت و دعوت، پوزخند زده و مىگويد: در اثر مخالفتبا عثمان با وجود همه تبديلها و تغييرهائى كه داده است و مىدهد، پشتيبان ولتبنى اميه، حكومت دست پرورده عمر به رياست او در شام است و آماده براى هر گونه مقابله مىباشد.آرى عمر دلش براى اسلام و هجرت نمىسوخت، او نگران عزت عرب بود، مىخواست عرب را عزيز كند و حكومتبخشد و سرور و سيد و سالار گرداند، و اظهار علاقه او به اسلام مقدمه و تمهيدى براى اين منظور بود.زيرا كه اسلام به عرب عزت بخشيد.عمر مىداند كه تنها معاويه است كه مىتواند حكومت عربى را تقويت كند.او از تفرعن و نخوت و استكبار و جديت معاويه براى برقرارى حكومت كسرويت عربى و امپراطوريت عربى خبر دارد.
ابن حجر عسقلانى آورده است از بغوى از عمويش، از زبير كه: حدثنى محمد بن على قال: كان عمر اذا نظر الى معاوية قال: هذا كسرى العرب. [2]
«محمد بن على به من گفت: عادت عمر چنين بود كه هر وقت نظر به معاويه مىكرد، مىگفت: اين مرد كسراى عرب است». [3]
و ابن سعد از مدائنى ذكر كرده است كه قال: نظر ابو سفيان الى معاوية و هو غلام فقال: ان ابنى هذا لعظيم الراس، و انه لخليق ان يسود قومه.فقالت هند: قومه فقط؟ ثكلته ان لم يسد العرب قاطبة. [4]
«گفت: در وقتى كه معاويه جوان نورس بود، ابو سفيان به او نگاه كرده و گفت: اين پسر من، سرش بزرگ است و لياقت آنرا دارد كه بر قوم خودش سيادت كند.هند گفت: قوم خودش را فقط؟ من به عزاى او بنشينم اگر بر تمام عرب سيادت نكند».
اسلام كه دين مهر و محبت و تواضع و فروتنى و ايثار و يگانگى با همه طبقات اعم از ضعيف و فقير و مسكين و يتيم و عاجز و عجم و موالى و غيرهاست، در يكسو قرار مىگيرد، و اين طرز حكومت كه كسرويت و امپراطوريت است در لباس اسلام در سوى ديگر. خلق و خوى محمدى، رافت و مهر علوى در يك سو مىروند، خشونت و فظاظت عمرى، و نكراء و شيطنت معاويهاى در سوى ديگر. فلهذا مىتوان گفت: تا به حال آنچه از اسلام بر دنيا حكومت كرده است چه در زمان عمر و عثمان و بنى اميه و بنى عباس و تا به امروز، حكومت عمرى و اسلام در تحت پوشش خشونت و سيادت و اين طرز از امارت بوده است.و آنچه از اسلام بر دنيا حكومت كرده است، در لباس راستين خود از عدالت طبقاتى و ساير امتيازات و آثار واقعى فقط در زمان حكومتحضرت رسول الله و حضرت امير مؤمنان بوده است.و اينك نيز جهان در انتظار آنست كه با قيام قائم آل محمد: حجة ابن الحسن العسكرى - ارواحنا فداه - همان وحدت و اخوت و خضوع و خشوع اميران، و از بين رفتن ظلم و ستم، و يگانگى با همه ضعفا و محرومان در همه طبقات صورت پذيرد.
بازگشت به فهرست
عمر طاقت امارت اميرالمؤمنين عليه السلام را ندارد
اين خط مشى عمرى صد در صد خلاف خط مشى علوى است.فلهذا مىبينيم كه عمر طاقت ندارد چه زنده باشد و چه مرده باشد، على را بر مقام رياست و امارت و خلافتببيند.
ابن عبد ربه با سند خود از هشام بن عروه، از پدرش عروه، روايت كرده است كه: چون عمر بن خطاب خنجر خورد، به او گفتند: اى كاش براى خود خليفهاى معين مىكردى؟ پس گفتارى را از عمر نقل مىكند تا مىرسد به اينجا كه دوباره به او گفتند: يا امير المؤمنين لو عهدت؟! فقال: لقد كنت اجمعتبعد مقالتى لكم ان اولى رجلا امركم ارجو ان يحملكم على الحق - و اشار الى على - ثم رايت ان لا - اتحملها حيا و ميتا. [5]
«اى كاش براى خلافت وصيتى مىنمودى! عمر گفت: پس از آنكه آن سخنان را براى شما گفتم، تصميم داشتم كه سزاوارترين مردى را كه بر شما حكومت كند و اميدوار باشم كه شما را بر طريق حق حمل كند كه على بن ابيطالب استبراى ولايت امر شما نصب كنم، و سپس ديدم كه من تاب نمىآورم چه در زمان حياتم و چه در زمان مرگم كه او را امير و رئيس بر شما ببينم».
و بلاذرى از عمرو بن ميمون روايت كرده است كه: من در روزى كه عمر خنجر خورد شاهد قضيه بودم.عمر فرستاد تا على و عثمان و طلحه و زبير و عبد الرحمن بن عوف و سعد وقاص حاضر شدند، و پس از سخنانى به آنها گفت صهيب را حاضر كردند و گفت: سه روز با مردم نماز بخوان و اين افراد را در خانه واحدى قرار ده تا بر يكى از ميان خودشان اتفاق كنند.و هر كس كه پس از اتفاق، مخالفت كند گردن او را بزنيد!
و چون اين جماعت از نزد عمر بيرون رفتند، قال: ان ولوها الاجلح سلك بهم الطريق.قال ابن عمر: فما يمنعك يا امير المؤمنين؟! قال: لا اتحملها حيا و ميتا.[6]
«عمر گفت: اگر امارت و خلافت را به (على) آن كسى كه موى دو جانب سرش ريخته استبدهند امت اسلام را در طريق مستقيم راه مىبرد.ابن عمر گفت: اى امير مؤمنان! چه مانعى است كه تو به او نمىسپارى؟ عمر گفت: من در حياتم و در مردنم طاقت امارت او را ندارم».
و همين مضمون را ابن عبد البر از عمر روايت كرده است.[7]
و محب الدين طبرى بعد از آنكه آنچه را كه عمرو بن ميمون از عمر راجع به على بن ابيطالب روايت كرده، ذكر كرده است، گفته است: اين حديث را نسائى تخريج كرده است و در آنجا نيز آورده است كه عمر گفته است: لله درهم ان ولوها الاصيلع كيف يحملهم على الحق و ان كان السيف على عنقه! قال محمد بن كعب: فقلت: اتعلم ذلك منه و لا توليه؟! فقال: ان تركتهم فقد تركهم من هو خير منى.[8]
«خداوند به آنها از رحمتخود فرو ريزد، اگر امارت و خلافت را به على:آن كسى كه جلوى سر او مو ندارد بدهند، خواهند ديد كه چگونه آنها را بر حق رهبرى مىكند اگر چه شمشير بالاى گردنش باشد.
محمد بن كعب گويد: من گفتم اين حقيقت را از على مىدانى، و خودت او را به خلافت معين نمىكنى؟! عمر گفت: من اگر امت را بدون تعيين گذارم، قبل از من كسى كه از من بهتر بود بدون تعيين گذارد».
از مطاوى بحث چون به خوبى روشن شد كه: عمر به هيچ وجه من الوجوه قصد خلافت على را نداشته است و بلكه قصد خلافت عثمان را داشته است.حال بايد ديد چرا مستقيما درباره او وصيت نكرد بلكه امر را به شورى گذارد تا بالنتيجه عثمان بيرون آيد؟ اين عمل او داراى چند علت است:
اول: قضيه شورى كسانى را در رديف على قرار داده اقران و امثالى براى او ايجاد كرد.اين سوء تدبير نه تنها على را از حق مسلم خود محروم گردانيد بلكه زبير و طلحه را نيز بعد از قتل عثمان به صدد خلافت انداخت و به آنها جرات داد در مقابلعلى به قيام و مخالفتبرخاسته و حكومت نوپاى او را با جنگ جمل دچار نگرانى كنند.و به دنبال آن جنگ صفين و در اثر آن جنگ نهروان پديد آيد و تروريستهاى ضد على از مخالفان نهروانى او، او را در محراب عبادت از پاى در آورند.
دوم: عمر تخلف على و زبير را از بيعتبا ابوبكر و عواقب و نتائج آنرا ديده بود، و همچنين از طعن و ايراد طلحه به ابوبكر موقعى كه عمر را خليفه خود گردانيده اطلاع داشت [9]، فلهذا براى جلوگيرى از اين مخالفتها، مخالفين را در يك مجلس به نام شورى جمع نموده و پنجاه شمشير زن بر آنها گماشت تا از خطر مخالفت جلوگيرى نموده و ايشان را مجبور به بيعت و يا اعدام نمايد.و در اينصورت ديگر هيچ سدى در راه خلافت عثمان نخواهد بود.
سوم: عمر، عثمان را كاملا مىشناخت و رفتار او را با مسلمين از آن روز مىديد، فلهذا پيوسته مىگفت: اقوام خود و آل معيط را مىترسم بر امت مسلط كند.و بنابراين از تعيين مستقيم او دريغ نموده، طعن و ملامت را بر سر شورى و تعيين عبد الرحمن فرو ريخت تا قداست و محبوبيتخود را حفظ كند.
چهارم: منتى در صورت ظاهر به دوش اعلام مهاجرين نهاد و ايشان را مجتمع شورى گردانيده و زبان گلايه و شكوه را به روى خود بست.
پنجم: آنكه از استبداد در تعيين به صورت ظاهر پا برون كشيده و شوراي حلّ و عَقد را محلّ تصميمگيري و انتخاب خليفه نمود. و اين امري بود كه از سابق. عمر بر آن تكيه ميزد و براي جلوگيري از بيعت مردم با عليّ بن أبيطالب عليه السّلام پس از مرگش، ميگفت: امر خلافت بايد با شوري صورت گيرد .
ابن هشام در سيرة خود از عبدالرّحمن بن عَوْف آورده است كه: در وقتي كه عمر در مِنَي بود مردي به او گفت: يَا أميرُالمؤمنين! هَلْ لَكَ فِي فُلان يَقُولُ: وَاللَهُ لَو قَدْ مَاتَ عُمَرُ بْنُ الخَطَّابِ لَقَدْ بَايَعْتُ فَلاَناً. وَاللَهِ مَا كَانَت بَيْعَةُ أبي بَكْرٍ إل فَلْتَةٌ فَتَمَّت؟
«اي أميرمؤمنان! آيا مطّلع شدهاي كه فلانكس گفته است: سوگند به خدا اگر عمر بن خطّاب بميرد من با فلانكس بيعت ميكنم. سوگند به خدا كه بيعت با أبوبكر كار ناپخته و بدون تدبيري بود كه صورت گرفت»؟
عمر از شنيدن اين مطلب خشمگين شد و گفت: من انشاءالله امشب موقع عشاء براي مردم سخن ميگويم و آنها را بر حذر ميدارم از آن كساني كه ميخواهند امرشان را غصب كنند .
عبدالرّحمن گويد: من گفتم: اي أميرمؤمنان!ا ين كار را اينجامكن زيرا موسم، محلّ اجتماع تودةمردم و مردمان پست است؛ قدري صبر كن تا به مدينه بازگردي؛ آنجا خانة سنّت است و با اهل فقه و أشراف مردم مواجه هستي! و آنچه را كه بخواهي بگوئي در آنجا با استقرار و تمكّن ميگوئي! اهل فقه و درايت گفتار تو را ميپذيرند و در مواضع خود مينهند .
عمر گفت: سوگند به خدا ان شاءالله در اوّلين مجلسي كه در مدينه براي خطبه قيام كنم خواهم گفت. سپس ابن هشام مطالبي را از ابن عبّاس نقل ميكند آنگاه ميگويد:
و چون عمر به مدينه آمد در أوّلين جمعهاي كه بر منبر بالا رفت و خطبه خواند در خطبة خود گفت: إنَّهُ قَدْ بَلَغَني أنَّ فُلاَناً قَالَ: وَاللَهِ لَوْ مَاتَ عُمَرُ بنُ الخَطَّابِ لَقَدْ بَايَعْتُ فُلاَناً. فَل يَغُرَّقز امرْءا أن يَقُولَ: إنَّ بَيْعَةَ أبِي بَكْرٍ كَانتْ فَلْتَةً فَتَمَّتْ. وَ إنَّهَا قَدْ كَانَتْ كَذَلِكَ إل أنَّ اللهَ قَدْ وَقَي شَرَّهَا. وَ لَيْسَ فِيكُمْ مِن تَنقَطِعُ الاعْناقُ إليه مِثْلَ أبِي بكرٍ. فَمَنْ بَايَعَ رَجُلاً مِنَ المُسْلِمِينَ بِغَيْرِ مَشوِرَةٍ مِنَ المُسْلِمِينَ فَإنَّهُ ل بَيْعَةَ لَهُ هُوَ وَ ل الَّذي بَايَعَهُ تَغِرَّةً أنْ يُقْتَل .[10]
«چنين به من رسيده است كه: فلان گفته است: سوگند به خدا اگر عمر بن خطّاب بميرد من با فلان بيعت ميكنم. گفتار اينكه بيعت أبوبكر كار ناپخته و بي رويّه و بدونت دبير قبلي بود، كسي را به غرور نيندازد. اگر چه بيعت با او اينطور بود، مگر اينكه خداوند مردم را از شرّ و پيآمدهاي آن حفظ كرد. و در ميان شما كسي نيست كه همانند أبوبكر مردم به او متوجّه بوده براي استماع سخن او و يا به انتظار ديدار او ميل كرده به همنشيني با او متفرّد باشند! پس هر كس با مردي از مسلمين بدون مشورت با مسلمين بيعت كند، بيعتش پذيرفته نيست؛ نه او و نه آن كسي كه غفلة با او بيعت شده است، و هر دوي آنها بايد كشته شوند» .
ابن أبي الحديد از جاحظ روايت كرده است كه: إنَّهُ قَالَ: إنَّ الرَّجُلَ الَّذي قالَ: لَوْ قَد ماتَ عُمَر لَبَايَعْتُ فُلاناً، عَمَّارُ بنُ يَاسِرٍ: لَوْ قَدْ مَاتَ عُمَرُ لَبَايَعْتُ عَلِياً. فَهَذَا القَولُ هُوَ الَّذِي هَاجَ عُمَرَ أن خَطَبَ مَا خَطَبَ بِهِ.[11]
«او گفته است: آن مردي كه گفتها ست اگر عمر بميرد من با فلان بيعت ميكنم، عمّار ياسر است، كه او گفته است: اگر عمر بميرد، من با علي بيعت ميكنم. اين گفتار همان گفتاري است كه عُمَر را به هيجان و حركت آورده و در خطبة خود گفت آنچه را كه گفت» .
بازگشت به فهرست
نقشه شوري و عدم خلافت اميرالمومنين عليه السلام از قبل مطرح بود
و عليهذا نقشة شوري بدين كيفيّت خاصّ كه علي را بطور مسلّم از خلافت ممنوع كنند از قبل كشيده شده و طرح و خصوصيّات آن ريخته شده بود. و در اين صورت كه ميبينيم خبر اين مسائل و دلالت عُمَر را در مِني بر ايراد خطبه در مدينه كه بوسيلة عبدالرحمن بن عَوف صورت گرفته است، و عمر در شوراي شش نفري حقّ تعيين را كه به اصطلاح امروز «حقِّ وتُو» در إبطال گروه مخالف دارد، به عبدالرّحمن دامادِ عثمان سپرده است، از قبل بوده است، براي ما جاي ترديد نميگذارد كه جلوي بيعت عمّار ياسر و زُبَير را با علي از همان وهلة اوّل گرفتهاند .
بازگشت به فهرست
شورائي كه زير نظر خود عمر پا گيرد شوري نيست عين استبداد است
إنَّ رِجَالاً يَقُولُونَ: إنَّ بَيْعَةً أبِي بَكْرٍ كَانَتْ فَلْتَةً وَفَي اللَهُ شَرَّهَا. وَ إنَّ بَيْعَةً عُمَرَ كَانَتْ مِن غَيْرِ مَشْوَرَةٍ. وَ الامْرُ بَعْدِي شُورَي؛ فَإذَا اجْتَمَع رَأيُ أرْبَعَةٍ فَلْيَتَّبِعِ الاءثْنَانِ الارْبَعَةَ. وَ إذَا اجْتَمَعَ رَأيُ ثَلاَتَةٍ وَ ثَلثَةٍ فَاتَّبِعُوا رَأيَ عَبْدِ الرَّحْمَن بْنِ عَوْفٍ؛ فَاسْمَعُوا وَ أَطِيعُوا! وَ إن صَفَّقَ عَبْدُ الرَّحْمَنِ بِإحْدَي يَدَيْهِ عَلَي الاخْرَي فَاتَّبِعُوهُ .[12]
«عمر گفت: مردماني ميگويند: بيعت با أبوبكر بدون تدبير و رويّه و بغتةً صورت گرفته است وليكن خداوند مردم را از شرّ آن حفظ نمود. و بيعت با عمر بدون مشورت بوده است. امر خلافت پس از من بايد با تشكيل شوري صورت گيرد؛ پس اگر از شش نفر، چهار نفر آنها بر كسي اتّفاق كردند، آن دو نفر ديگر بايد از آن چهار نفر پيروي كنند. و اگر سه نفر بر يكي و سه نفر بر ديگري اتّفاق كردند، شما رأي عبدالرّحمن بن عَوْف را معتبر داريد و از او پيروي كنيد! و به رأي او گوش فرا دهيد و اطاعت نمائيد! و اگر عبدالرّحمن به عنوان بيعت و سرگرفتن آن، يكي از دو دست خود را بر دست ديگرش زد، از او پيروي كنيد»!
و همچنين بلاذري از أبومخنف روايت ميكند كه دربارة كيفيّت رأي گيري و شوري كه عمر قرار داد پس از آنكه مطالب را بيان كرد، عمر گفت: وَ إن كَانُوا ثَلثَةً (وَ ثَلثَةً) كَانُوا مَعَ الثَّلاَثَةِ الذِّينَ فِيهُم ابْنُ عَوْفٍ إذ كَانَ الثِّقَةَ فِي دِينِهِ وَ رَأيِهِ المَأمُونَ لِلاخْتِيَارِ عَلَي المُسْلِمِينَ .[13]
«و اگر سه نفر و سه نفر شدند؛ بوده باشند با آن سه نفري كه در ميان ايشان پسر عَوْف است. زيرا او در دينش و رأيش مورد وثوق، و در اختيار براي مسلمانان أمين است» .
و نيز بلاذري از هشام بن سَعْد، از زيد بن أسلم، از پدرش روايت كرده است كه عمر گفت: إنِ اجْتَمَعَ رَأيُ ثَلاَثَةٍ وَ ثَلثَةٍ فَاتَّبِعُوا صِنفَ عَبْدِ الرَّحْمَنِ بنِ عَوْفٍ وَاسْمَعُوا وَ أطِيعُوا .[14]
«اگر رأي سه نفر بر يكي و رأي سه نفر بر يكي قرار گرفت، شما از صنف عبدالرّحمن بن عَوْف پيروي كنيد و بشنويد و اطاعت كنيد»!
و مل علي متّقي از محمّد بن جُبَير از پدرش اينطور آورده است كه: إنَّ عُمَرَ قَالَ: «إن ضَرَب عَبْدُ الرَّحْمَنِ بْنُ عَوْفٍ إحْدَي يَدَيْهِ عَلَي الاخْرَي فَبَايِعُوهُ». و عَن أسلَم أنَّ عُمَرَ بْنَ الخَطَّابِ قَالَ: «بَايِعُوا لِمَنْ بَايَعَ لَهُ عَبْدُ الرَّحْمَنِ بنُ عَوْفٍ؛ فَمَنْ أبَي فَاضْرِبُوا عُنُقَهُ» .[15]
«عمر گفت: «اگر عبدالرّحمن يك دستش را به ديگري زد، با او بيعت كنيد». و از أسلم آورد است كه عمر بن خطّاب گفت: «بيعت كنيد با هر كس كه عبدالرّحمن بن عوف با او بيعت كند؛ و هر كس امتناع كند گردن او را بزنيد» .
در اينجا ما ميپرسيم: عبدالرّحمن بن عَوْف، امين در اختيار مسلمين و مورد وثوق در دين و رأيش بود و عليّ بن أبيطالب نبود؟ چرا اين حقّ به او داده نشد؟ يا آنكه مراد از امانت در اختيار مسلمين و مورد وثوق در دين و رأيي بوده است كه عمر آنرا ميپسنديده و در صحّه ميگذارده است، نه بطور عموم و اطلاق؟ و بنابراين مفادش اين ميشود كه: پسر عوف رأيش و فكرش و دينش مورد امضاي من است .
و ثانيا ـ چرا عُمَر در اين شوري، وجوه مهاجرين كه از اصحاب خاصّ رسول خدا بودند همانند عمّار يَاسِر و سَلمان فارسي و مِقداد بن أسوَد كِندي و حُذَيفه ذُوالشَّهادتين و ابن هيثم تَيهان و أمثالهم را وارد نساخت؟ آنان كه طرفدار و فدائي و مخلص أميرالمؤمنين عليه السّلا بودند و از جهت عقل و تدبير و درايت و ديانت و أمانت در كتب تواريخ و سِيَر داستانها دارند؟
و ثالثا: چرا عمر اين شوري را معيّن كرد؟ او هم مانند يكي از مسليمن است. تشكيل شوري بايد آزادانه زير نظر همة مسلمين بواسطة اهل حلّ و عقد منصوب از ناحية مسلمين باشد، نه از طرف شخص خاصّي. آيا اين طرز تشكيل شورائي كه عُمَر فقط به نظر و رأي خود ترتيب داد اثري زيادتر از تعيين يك شخص خاصّي را براي امارت دارد ؟ چه فرق ميكند او از ابتدا عثمان را معيّن ميكرد يا بدين شوري او را معيّن كرد؟ و از اين بگذريم فرضاً هم اگر عثمان در اين شوري به خلافت نميرسيد و ديگري همانند أميرالمومنين عليه السّلام ميرسيد باز هم شوراي صحيح و آزاد نبوده، شوراي مقيّد و محدود به نظر و تعيين او بوده است. او چه حقّ تشكيل چنين شورائي را دارد؟ آيا اين چنين شورائي با مجلس سنا كه از طرف شاه نيمي از افراد آن معيّن ميشدهاند فرق دارد؟
و رابعاً ـ اين شوري را از كجا او جَعْل كند؟ اگر از سنّت رسول خدا گرفت، كه او پافشاري دارد بر آنكه رسول خدا كسي را معيّن نكرد و عليّ بن أبيطالب را نصب نكرد بلكه اُمور امّت را به خود امّت سپرد تا آنان از ميان خودشان انتخاب كنند. عُمَر هم ميخواست بر همين سنّت و مِنهاج رفتار كرده مردم را آزاد گذارده، تا پس از مرگ او أميرالمؤمنين عليه السّلام را اختيار كنند. چرا او با وصيّت به تشكيل چنين شورائي، آزادي مردم را گرفت و أميرالمؤمنين عليه السّلام را خانهنشين نمود؟
و بنابراين بطور وضوح روشن است كه علّت وادار كردن أميرالمؤمنين عليه السّلام را در شوري به جهت احتمال انتخاب آن حضرت نبوده است، بلكه براي الزام و اجبار آن حضرت بوده است كه به خلافت خليفة منتخب تن در دهد. و منظور از امر او به كشتن كسي را كه مخالفت كند، غير از آن حضرت نبوده است، چون بر اساس نقشه و انتخاب عمر در هر حال مخالفين كه افراد ديگرند در شوري نميتوانند بوده باشند و كشته ميشوند؛ و بناءً عليهذا أميرالمؤمنين عليه السّلام را در بين دو راه قرار داده است، لا غير: اوّل ـ تسليم حكومت عبدالرحمن بن عَوف شدن، و دوّم ـ كشته شدن، و با ارتحال خود از دنيا پا از معركه بيرون نهادن. و اين نقشة عجيب طرح شده در شوري بود .
بازگشت به فهرست
گفتگوي معاويه با زيادبن حصين در باره اختلاف مسلمين
باري تمام مفاسد و اختلافات از اين شوري برخاسته شد و هر مصيبتي كه بر مسلمانان وارد شد از آن وارد شد. در اينجا لازم است به داستان دقيقي كه ابن عبد ربّه اندلسي در «عقد الفريد» آوردها ست اشاره كنيم. او چنين گويد: آوردهاند كه زياد، پسر حصين را بسوي معاويه فرستاد و مدّتي مديد در نزد او بماند پس روزي در پي او فرستاد و با او خلوت كرد و گفت: اي پسر حصين به من رسيده است كه تو داراي ذهن و ادراك قوي و عقل استواري ميباشي! من چيزي از تو ميپرسم. پاسخ مرا بگوي! پسر حصين گفت: از هر چه ميخواهي بپرس! معاويه گفت: چه باعث شد كه امر مسلمين را مشتّت و متفرّق سازد و آنها را كهنه و فرسوده سازد، و اختلاف در ميانشان براندازد؟ ابن حصين گفت: كشتن عثمان! معاويه گفت: چيزي نگفتي و نپرداختي؟ ابن حصين گفت: حركت طلحه و زبير و عائشه و جنگ علي با ايشان! معاويه گفت: چيزي نگفتي و نپرداختي؟ ابن حصين گفت: در نزد من غير از اين علّتها چيزي ديگر نيست؟ معاويه گفت: من اينك از علّت آن خبر ميدهم كه: امر مسلمين را مشتّت و متفرّق نساخت وارادهها و خواستهاي آنها و تمايلات ذهني ايشان را جدا نكرد و از هم نگسيخت مگر شورايي كه آن مرد در بين شش تن معيّن كرد. و اين به جهت آنست كه خداوند محمّد را با هدايت خود و دين حقّ مبعوث نمود تا بر تمام اديان غالب شود، گرچه مشركين آن را ناپسند داشتند، و محمّد به آنچه خداوند به او امر كرده بود عمل كرد و پس از آن خدا او را بسوي خود برد، و مقدّم داشت أبوبكر را براي نماز، و مسلمين او را براي دنياي پسنديدند زيرا كه محمّد او را بر دينشان پسنديد .
أبوبكر به سنّت رسول خدا رفتار كرد و به سيرة او عمل كرد تا خدا او را بسوي خود برد؛ و أبوبكر عمر را خليفة خود نمود، و عمر هم به سيرة أبوبكر عمل كرد و سپس خلافت را به شوري و در بين شش نفر نهاد و در اين صورت هيچيك از آن شش نفر نبود مگر آنكه خلافت را براي خودش ميخواست و اقوام او هم براي خلافت آن خليفه تلاش ميكرد و اميد به آن بسته بود. و هر كس از آنها نفوسشان براي خلافت گردن كشيده بود و چشم بدان دوخته بودند. در اين صورت ميبينيم كه اگر عمر همانطور كه أبوبكر خليفهاي را معيّن كرد او هم شخصي را معيّن ميكرد اين اختلاف پيدا نميشد .[16]
از آنچه گفته شد به دست آمد كه: تصرّفات و تغييرات عُمر در دين، تغيير در مسائل جزئي نبوده است بلكه تغيير در مبني و أساس و ريشه و اصل بوده است كه همينطور براي پيروان او ادامه دارد؛ و تا زمان ميگذرد حقّ و ولايت، مختفي و واقعيّت در پرده غيب پنهان است .
و چون تغييرات او در دين به عنوان دين محسوب شد پيروان او، او را قدِّيس تلقّي كرده، از سنّت او همانند سنّت پيامبر احترام ميكنند، با آنكه عقل و شرع و وجدان حاكمند بر آنكه غير از وحي الهي هيچ چيز قابل پيروي نيست، و لزوم پيروي از پيغمبران به جهت ايصال به عالم غيب است و گرنه تقليد كوركورانه در همة مراحل محكوم است. عُمَر تصرّفات در منهاج رسول خدا كرده، از نزد خود چيزهائي آورد كه به سنّت عمر، و با ضميمة چيزهائي را كه خليفه قبل از او آورده است به سنّت شيخين معروف و مشهور است .
و از اينجا بطور وضوح معلوم ميشود كه: ضرر او براي اسلام حقيقي و سنّت محمّدي بسيار گرانتر و سنگينتر از ضرر أبوسفيان و أبولَهب و أبوجهل و أمثاليهم بوده است. زيرا آنان با همة آن كارشكنيها و جنگها و مصائبي كه براي اسلام و مسلمين و بالاخصّ براي رسول خدا به بار آوردند، مقصودشان جلوگيري از رسول خدا از جهت ظاهر، و عدم پيشرفت اسلام از جهت حكومت و رياست بوده است. آنها ميخواستند خودشان رئيس باشند نه رسول خدا. أمّا عُمَر جلوگيري از معنويّت و ولايت و عاطفة اسلام نمود. عمر دين را با سنّت خود توأم كرد، و مخلوط و ممزوج از آن را تحويل امّت داد. عُمَر در معنويّت اسلام رخنه كرد و منهاج و رويّة خود را به صورت دين و در لباس دين به مردم تحميل كرد. فلهذا ميبينم كه منهاج أبوسفيانها از بين رفته و در عالم به عنوان خاصّ طرفداري ندارد ولي منهاج عمر باقي است، و به هيچ وجه نميتوان به يك مرد سنّي مذهب حالي كرد كه منهاج او حجّيّت شرعي ندارد؛ حجّت كتاب خدا و سنّت رسول خداست و بس .
علّت آنكه در روايات شيعه او را به سامِري در قوم حضرت موسي تشبيه كردهاند براي همين امر است كه سَامِري از نقطه نظر معنويّت، تصرّف در دين موسي نموده و بني اسرائيل را به عبادت عِجْل (گوساله) دعوت كرد. او تنها يك حاكم شائق حكومت ظاهري باشد نبود. حبّ رياست بر مردم بالاخصّ رياست معنوي بسيار تأثيرش از ساير معاصي بيشتر و صاحبش را سريعتر در ورطة سقوط و بَوار و هلاك ميافكند و تمام زحمات و عبادات و جهادهاي ديرين را طعمة حريقِ هوي ميكند .
بازگشت به فهرست
گفتار غزالي در باره غدير و انحراف خلفاي انتخابي
إمام محمّد غزالي دربارة اينكه آيا: ترتيب خلافت خلفاء به نصّ است و يا به ميراث است، در مقالة رابعه از كتاب خود: سِرُّ العَالَمَين بحثي دارد تا ميرسد بدينجا كه ميگويد:
لَكِنْ أسْفَرْتِ الحُجَّةُ وَجْهَهَا وَأجْمَعَ الجَمَاهِيرُ عَلَي مَتْنِ الحَدِيثِ فِي يَومِ غَدِيرِ خُمٍّ بِاتّفَاقِ الجَمِيعِ، وَ هُوَ يَقُولُ صَلَّي اللهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ وَسَلَّمَ: «مَن كُنتُ مَوْلاهُ فَعَلِيُّ مَولهُ» فَقَالَ عُمَرُ: بَخٍّ بَخٍّ لَكَ يَا أبَاالحَسَنِ لَقَدْ أصْبَحْتَ مَوْليَ وَ مَوْلَي كُلِّ مُؤمِنٍ وَ مَؤمِنَةٍ
فَهَذَا تَسْلِيمٌ وَ رِضيً وَ تَحْكِيمُ. ثُمَّ بَعْدَ هَذَا غَلْبُ الهَوَي لِحُبِّ الرِّيَاسَةِ، وَ حَمْلِ عَمُودِ الخِلفَةِ، وَ عُقُودِ البُنُودِ، وَ خَفَقَانِ الهَوَي فِي قَعْقَعِةِ الرَّايَاتِ، وَاشّتِبَاكَ ازْدِحَامِ الخُيُولِ، وَ فَتْجِ الامصَارِ سَفَاهُمْ كَأسَ الهَوَي، فَعَادُوا إلَي الخِلفِ الاوَّلِ، فَنَبَذُوهُ وَرَآءَ ظُهُورِهِمْ وَاشْتَرُوا بِهِ ثَمَنًا قَلِيلاً فَبِئسَ مَا يَشْتَرُونَ .[17]
وَ لَمَّا مَاتَ رَسُولُ اللهِ صَلَّي اللهُ عَلَيِهِ وَآلِهِ وَسَلَّمَ قَالَ قَبْلَ وَفَاتِهِ: إيْتُونِي بِدَواةٍ وَ بَيَاضٍ لازيلَ عَنكُمْ إشكَالَ الامْرِ، وَأذْكُرَ لَكُمْ مِنَ المُسّتَحَقُّ لَهَا بَعْدِي .
قَالَ عُمَرُ: دَعُو الرَّجُلَ فَإنَّهُ لَيَهْجُرُ ـ وَ قِيلَ: يَهْدُو .[18]
«ليكن حجّت و برهان، نقاب از چهرة خود برافكند و بزرگان و أعاظم به اتّفاق تمام مسلمين اجماع كردهاند بر متن حديث وارد در روز غدير خمّ كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم فرمود: «كسي كه م مولي و صاحب و صاحب اختيار او هستم علي مولي و صاحب اختيار اوست». و به پيرو آن، عمر گفت: بَه بَه آفرين آفرين بر تو اي أبوالحسن! هر آينه حقّا صبح كردي در حاليكه مولي و صاحب اختيار من و مولي و صاحب اختيار هر مرد مؤمن و هر زن مؤمنهاي هستي!
پس اين گفتار، تسليم رضا به اين امر است و تفويض حكم است به عليّ بن أبيطالب. سپس به دنبال اين قضيه، غالب شدن ميل و هواي نفس امّاره، به جهت حبّ رياست، و حمل ستون خلافت، و بستن و برافراشتن پرچمهاي بزرگ، و نيز به جهت به اهتزاز و حركت در آمدن قوّة اشتياق در صداي بهم خوردن عَلَمهاي لشگر، و اختلاط و تداخلِ در هم فرورفتگي اسبان تازي با مردان غازي در فتح كردن و گشودن شهرها، ايشان را از جام شراب هواي نفس أمّاره سرمست كرد تا به همان خلاف ديرين و اوّلين خود بازگشتند و حقّ را به پشت سرهاي خود پرتاب كردند و عهد و آيات الهي را به بهاي اندك فروختند؛ و چقدر معامله بدي كردهاند .
و چون رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم در آستانة مرگ قرار گرفت، قبل از رحلتش فرمود: «دوات و سپيدي بياوريد براي آنكه اشكال امر را از شما زايل كنم و براي شما بيان كنم كه مستحقّ خلافت پس از من كيست؟» عمر گفت: اين مردك را ول كنيد كه هَجْر ميگويد و اختلاط بهم رسانيده است ـ و يا آنكه بواسطة مرض سخن نامعقول و هذيان ميسرايد ـ» .
امام غزّالي در اين سخنان كوتاه حّق مطلب را ادا كرده است و حقيقت را فاش نموده است. و البتّه اين ادراك و فهم در اثر همان ترك هواي نفس و حبّ رياست، و دست برداشتن از مقام حجّة الاءسلامي و رياست مدرسة نظاميّة بغداد و تمام سِمَتهاي رياست دنيوي از تدريس و افتاء و قضاوت و رتق و فتن امور ديني بر اساس فقه شافعي بوده است كه مدّت ده سال در شام انعزال اختيار كرده و به رياضتهاي شرعيّه باطن خود را تصفيه نموده، جوهر نفس خود را به مخالفتهاي نفس شيطاني و استمداد از نفحات رحماني جلا بخشيده، از موهومات گذشت و به حقّ پيوست و از مجاز به حقيقت گرائيد. چنانچه از مطاوي كتاب خود كه بصورت رسالهاي به نام المُنقِذُ مِنَ الضَّلالِ بعد از بازگشتن از شام تحرير نموده است به خوبي پيداست .
البتّه خداوند سعي و كوشش مردان راه خدا را ضايع نميگذارد و به مُفادِ وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِينَّهُم سُبُلَنَا وَ إِنَّ اللَهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ .[19] و نيز به مفاد مَن عَمِلَ صَالِحًا مِن ذَكَرٍ أوْ أُنثَي وَ هُوَ مُؤمِنٌ فَلَنُحْيِنَنَّهُ حَيوةً طَيِّبَةً وَ لَنجْزِيَنَّهُم أجْرَهُم بِأحْسَنِ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ .[20] راههاي سعادت را به آنها نشان داده و به حيات طيّبه رهبري ميكند و پاداش آنان را به بهترين وجهي عنايت ميفرمايد .
غزّالي بدون شكّ سنّي مذهب بوده است و از طرفداران مكتب عمر و بلكه از متعصّبين آنها، وليكن راه حقّ جوئي، چراغ ولايت را در مشكاة دل او برافروخت و زجاجة نفس او را بدين مشعل، مشتعل ساخت و بدون شكّ راه تشيّع را در پيش گرفت و در صراط ولايت گام برداشت .[21]
بازگشت به فهرست
كساني كه از اعاظم شيعه و بزرگان عامه سرالعالمين را از غزالي ميدانند
مرحوم فقيه محدّث حكيم مفسّر عارف عاليقدر اسلام: مولي محسن فيض كاشاني دربارة او فرمايد: در حين تصنيف «إحياء العلوم» سنّي بوده و بعداً در آخر عمر شيعه شده، و كتاب «سرّ العالمين» را تصنيف كرده است .[22]
از آنچه گفته شد، نبايد به نوشتة بعضي از دانشمندان معاصر كه كتاب «سرّ العالمين» را از غزّالي نميدانند عنايتي داشت .[23] زيرا علاوه بر آنكه بسياري از ادلّهاي را كه در نوشتة خود ذكر ميكنند قابل توجيه و داراي محمل است، بعضي از آنها بهيچ وجه اشكال و ايراد محسوب نميگردد و به مجرّد استبعاد نميتوان كتابي و يا رسالهاي را از شخصي كه مؤلّف آنست و بزرگان و اهل خبره از فنّ رجال و تراجم و كتاب شناسي آنرا از او ميدانند و مطالب آن را در طيّ طُول زمان از زمان مؤلّف تا به حال در كتب خود نقل كردهاند انكار كرد .
از جمله كساني كه كتاب «سرّ العالمين» را از غزّالي دانستهاند ذَهَبي در «ميزان الاعتدال»،[24] وابن حَجَر عَسْقَلاني در «لسان الميزان»،[25] وَ سِبط ابن جَوزي در «تذكِرة خواصّ الامّة»[26] و جُرجي زَيدان در «آداب اللُّغة العَرَبيّة»،[27] و مُلا محسن فيض كاشاني در «المحَجَّة البيضاء»،[28] و علامة محمّد باقر مجلسي در «بحار الانوار»[29]، و علامة عبدالحُسين أميني در «الغدير»[30]، و در مقدئلاه كتاب «سرّ العالمين» طبع نجف، طباطبائي حسني[31] گويد: از كساني كه كتاب «سرّ العالمين» را به غزّالي نسبت دادهاند: «قاضي نورالله تُسْتَري در «مجالس المؤمنين»، و شيخ علي بن عبدالعالي كركي محقّق ثاني فيما نقل عنه، و مولي محسن فيض صاحبُ «الوافي» و طُريحي در «مجمع البحرين» است. و علامة طهراني گويد: در «تاج العروس» و «الاءتحاف في شرح الاءحيا» نيز آن را به غزالي نسبت دادهاند .[32]
باري در جائي كه حبّ رياست، طَلحه و زُبير را با آن سوابق درخشان لغزانيده تا با گرد آوردن هزار نفر مرد جنگي، نقض بيعت كرده و به روي أمير مؤمنان وليّ والاي عالم امكان، با علم و معرفت به احوال او و طرفداري و حمايت از او در دوران طويل حيات رسول الله و بعد از آن، شمشير بكشند و مردم بيچاره و مستضعف را به اتّهام مظلوميّت عثمان و قتل علي، با آنكه خودشان از سردمداران كشته شدن او بودند تحريك نموده خونها بريزند، از امثال شيخين كه سوابق مخالفتشان با خطّ مشي عليّ بن أبيطالب عليه السّلام از اوّل امر و در زمان رسول الله مشهود بوده است، جاي تعجّب نخواهد بود .
اينست كه مكتب تشيّع رياست اينگونه افراد را حرام ميداند و امامت را منحصر به وليّ معصوم از هواي نفس و حبّ رياست بيرون آمده ميداند تا همة امور بر اساس حقّ و متن واقع تحقّق پذيرد .
علم و دانش انسان هر چه بيشتر باشد، هواي او مختفيتر و سوابق او هر چه بيشتر باشد مكائد نفس او لطيفتر و ظريف تر است. در اينجا نفس از راه كمك به دين و وجوب حفظ شرع و حقّ فقرا و مستمندان و حفظ بيضة اسلام جلو ميآيد، و به نام دين حقّ علي را غصب ميكند، و در پوشش حمايت از فقرا و مساكين، فدك را از بضعة رسول خدا ميگيرد، و براي حفظ اجتماع مسملين در خانه را ميشكند و زهرا را ميان در و ديوار ميفشرد تا بروي زمين بيفتد و سقط جنين كند. اينها همه به نام دين و در لباس حفظ قانون و شرع و كتاب خدا صورت گرفته است. به دنبال آن إتلاف حقوق، و ستمها و تعديّات و عدم وصل عامّة مردم به ولايت و سيراب شدن از شريعة حيات و آبشخوار معنويّت چه در آن زمان و چه در دوران سلطنت بني اميّه و بني عبّاس، و چه بعد از آن همه و همه در اثر آن انحراف پيشين است كه به پيرو آن پيوسته حكّام ظالم و امراء جابر بر مردم مسلّط شدند و شاهرگ حياتي آنها را بريده، و از خون و جان و مال و ناموس آنها براي خود طعام و خانه و بارگاه تهيّه كردند .
خشت اوّل چون نهد معمار كج تا ثريّا ميرود ديوار، كج
بازگشت به فهرست
اميرالمومنين عليه السلام سنت شيخين را رد مي كند
شيخين، دين را با منهاج خود مخلوط نموده و آب لطيف را از سرچشمه گل آلود و آنرا در مسير جريان خود به مردم آشامانيدند، و هواي غبار آلوده با هواي نفس خود را براي استشمام مردم آلوده ساختند. امّا أميرمؤمنان عليه السّلام كه قِسطاس مستقيم است، از كتاب خدا و سنّت پيامبر تجاوز نميكند و حتّي در گفتار ظاهري براي اعداد حكومت و استفاذ آن از أيد جبابره، بطور توريه هم نميگويد: سُنَّت شيخين را معتبر ميدانم. او در جواب عبدالرّحمن بن عَوف كه خواست از او بيعت به شرط عمل به كتاب خدا و سنّت رسول خدا و سنّت شيخين بگيرد صريحاً فرمود: فقط به كتاب خدا و سنّت رسول خدا و اجتهاد و نظريّة خودم. در اينجا از رياست گذشت چون پاية آن بر سنّت شيخين نهاده شده، و اين بنيان باطل است. و نيز چون عبدالرّحمن خواست شرط كند كه آن حضرت بني هاشم را درح كومت بر مردم قرار ندهد، قبول نكرد و فرمود: من به نظر خودم هر كه را لايق باشد بر سر كار ميآورم، از بني هاشم باشد يا غير بني هاشم .
ابن قتيبة دينوري آورده است: ثُمَّ أَخَذَ عَبْدُ الرَّحْمَنِ بِيَدِ عَلِيٍّ فَقَالَ لَهُ: أبَايِعُكَ عَلَي شَرْطِ عُمَرَ أن ل تَجْعَلَ أحَداً مِن بَنِي هَاشِمٍ عَلَي رِقَابِ النَّاسِ!
فَقَالَ عَلِيُّ عِندَ ذَلِكَ: مَالَكَ وَ لِهَذَا إذَا قَطَعْتَهَا فِي عُنُقِيَ؟! فَإنَّ عَلَيَّ الاجْتِهَادِ لاُمَّة محمَّدٍ. حَيْثُ عَلِمْتُ القُوَّةَ وَ الامَانَةَ اسْتَعَنْتُ بِهَا، كَانَ فِي بَنِي هَاشِمِ أوْ غَيْرِهِم! قَالَ عَبْدُ الرَّحْمَنِ: لا وَاللَهِ حَتَّي تُعْطِينَي هَذَا الشَّرطُ . قَالَ عَلِيُّ: وَاللَهِ لا أعطيكَهُ أبَداً. فَتَرَكَهُ فَقَامُوا مِن عِندِهِ .[33]
«و سپس عبدالرّحمن دست علي را گرفت و به او گفت: با تو بيعت ميكنم بر خلافت، با شرطي كه عمر نموده است كه هيچيك از بني هاشم را امير بر مردم نگرداني!
علي در پاسخ او گفت: ترا به اين مسأله چكار كه ميخواهي اين تعهّد را بر عهدة من گذاري؟ وظيفة من است كه براي امّت محمّد سعي و كوشش خود را مبذول دارم و هر جا كه بدانم در آنجا امانت و قدرت است بدان استعانت جويم، خواه در بني هاشم باشد و خواه در غير آن. عبدالرّحمن گفت: سوگند به خدا: به خلافت نميرسي مگر آنكه اين شرط را با من بكني! علي گفت: سوگند به خدا! أبداً چنين تعهّدي براي تو نخواهم نمود. و بنابراين عبدالرّحمن علي را رها كرد و از نزد علي برخاستند.»
و همچنين اين قتيبه نقل ميكند پس از قضيّة حَكَمَين كه اميرالمؤمنين عليه السّلام براي كوفيان خطبه خواندند و آنها را به جهاد با معاويه تحريض ميكردند، در بين خطبه گفتند: من به هر يك از رؤساي قبال شما امر ميكنم كه نامهاي بنويسد و به من بدهد و در آن ثبت كند كه در قبيلة خود چند مرد جنگجو دارد و از فرزندان كه به مرحلة قتال رسيده و ميتوانند جنگ كنند، و نيز از غلامان و مواليان چقدر دارد؟ اين نامهها را بدهيد تا من در آن نظر كنم إن شاءالله. أوّلين رئيس قبيلهاي كه برخاست و اجابت كرد سَعُْ بنُ قَيْس هَمْداني بود و پس از او عَدِيّ بن حَاتَم و حَجُر بن عَديّ و اشراف قبايل، و همه تسليم و اطاعت خود را ابراز كردند و لشگري تهيه شد
امتناع مرد خثعمي از بيعت با امير المومنين مگر با شرط سنت شيخين
بعد ابن قتيبه، مطلب را ادامه ميدهد، تا اينكه ميگويد: فَبَايَعُوهُ عَلَي التَّسلِيمِ وَالرِّضا، وَ شَرَط عَلَيْهِمْ كِتَابَ اللهِ وَ سُنَّةَ رَسُولِهِ صَلَّي الله عليه (وآله) وسلّم، فَجَاءَهُ رَجُلٌ مِن خُثْعَمِ فَقَالَ لَهُ عَلِيٌّ: بَايِع عَلَي كِتَابِ اللهِ وَ سَنَّةِ نَبِيِّهِ! قَالَ: ل! وَلَكِن اُبَايِعُكَ عَلَي كِتَابِ اللهِ وَ سُنَّةِ نَبِيهِ وَ سُنَّةِ أبي بَكْرٍ وَ عُمَرَ. فَقَالَ عَلَيٌّ: وَ مَا يَدْخُلُ سُنَّةُ أي بَكْرٍ وَ عُمَرَ مَعَ كِتابِ اللهِ وَ سُنَّةِ نَبِيهِ؟ إنَّمَا كَانَا عَامِلَيْنِ بِالحَقِّ حَيْثُ عَمِلاً. فَأبَي الخُثعَمِيُّ الاءّ سُنَّةَ أبي بَكرٍ وَ عُمَرَ، وَ أبي عَلِيُّ أنْ يُبَايِعَهُ ال عَلَي كِتَابِ اللهِ وَ سُنَّةِ نَبِيِّهِ صَلّي الله عليه (وآله) وسلّم.
فَقَالَ لَهُ حَيْثُ ألحَّ عَلَيْهِ: تُبَايِعُ؟ قَالَ: لا، إلا عَلَي مَا ذَكَرْتُ لَكَ! فَقَالَ لَهُ عَلِيُّ: أمَا وَاللَهِ لَكَأني بِكَ قَدْ نَفَرْتَ فِي هَذِهِ الفِتْنَةِ وَ كَأنِّي بِحَوافِرِ خَيْلَي قَدْ شَدَّخَتْ وَجْهَكَ! فَلَحِقَ بِالخَوارِج فَقُتِلَ يَوْمَ النَّهْرُوانِ.
قَالَ قَبصَةُ: فَرَأيْتُهُ يَوْلاَ النَّهْرُوانِ فَتِيلاً، قَدْ وَطَأبِ الخَيْلُ وَجْهَهُ، وَ شَدَخَْ رَأسُهُ، وَ مَثَّلَتْ بِهِ ؛ فَذَكَرْتُ، قَوْلَ عَلِيُّ وَ قُلْتُ: لِلَّهِ دَرُّأبي الحَسَنِ! مَا حَرَّكَ شَفَتَيهُ قَطُّ بِشَيءِ إلا كَانَ كَذَلِكَ.[1]
«پس آن أشراف و بزرگان و رؤساي قبايل، با تسليم و رضايت با علي بيعت كردند و علي عمل به كتاب خدا و سنّت رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم را بر ايشان شرط كرد. در اين حال مردي از قبيلة خُثْعَم آمد[2] و علي به او گفت: بيعت كن بر كتاب خدا و سنّت پيغمبرش. گفت: نه. وليكن من با تو بيعت ميكنم به شرط كتاب خدا و سنّت پيغمبرش و سنّت أبوبكر و عمر. علي به او گفت: سنّت أبوبكر و عمر كه با كتاب خدا و سنّت پيغمبرش داخل نميشود! أبوبكر و عمر دو نفر عامل به حقّ بودند وقتي كه عمل به حق ميكردند. مرد خُثعَميّ از بيعت امتناغع كرد مگر به شرط سنّت أبوبكر و عمر، و علي نيز إبا كرد كه او با علي بيعت كند، مگر بر كتاب خدا و سنّت پيامبرش صلّي الله عليه وآله وسلّم.
و چون آن مرد خُثعمي بر شرط خودم مواظبت داشت علي به او گفت: بيعت ميكني؟ گفت: نه! مگر بر همان شرطي كه براي تو گفتم!
در اين حال علي به او گفت: آگاه باشد سوگند به خدا گويا تو را ميبينم كه در اين فتنه از ما اعراض ميكني و جلوگيري بعمل ميآوري! و گويا ميبينم تو را كه سُمّهاي ستورانِ لشگر من چهرة تو را شكسته است. آن مرد مُلحق به خوارج شد و در روز نهروان كشته شد.
قبيصه گويد: من او را در روز نهروان ديديم كه كشته به روي زمين افتاده و أسبان چهرة او را لگد زدهاند و سرش را شكافتهاند و او را مُثله و قطعه قطعه كردهاند. گفتار علي به يادم آمد و با خود گفتم: خداوند رحمت بيپايان خود را بر أبوالحسن بريزد، أبوالحسن هيچوقت دو لب خود را براي اداي سخني به حركت در نياورده است إل همانطور شده است».
أميرالمؤمنين عليه السّلام با اصحاب با وفايش از بدو امر، يگانه اهتمام و كوشش آنها در برقراري قانون قرآن و سنّت پيامبر و رفع هر گونه تغيبر و تبديلي بود كه صورت ميگرفت و مبارزه و مدافعه با هر تعدّي و ستمي بود كه به وقوع پيوست. درست اگر در سيره و منهجا آن حضرت با نظر دقّت بنگريم و سپس منهاج و سيرة اصحاب آن حضرت را ببينيم بدست ميآوريم كه اصولاً اگر كسي داراي منهاج علي نبود نميتوانست جزو اصحاب او قرار گيرد و خواه و ناخواه طَرد ميشد و جَوِّ معنويّت و اصالتِ آن حضرت و پيروان واقعيش چنين فردي را در خود نميپذيرفت. آن حضرت كراراً ميفرمود: مقصودما خداست و برقراري عدل، و در اين راه تلاش ميكنيم تا اجل ما برسد. ما هدفي غير از اين نداريم، ما در انتظار رياست و تقدّم نيستيم.
أبوذرّ غفاري آن يار راستين و مجاهد نستوه، و آن صحابي عظيم و جليل القدر رسول گرامي، يك تنه در شام در برابر مظالم معاويه ايستاد و پس از ارسال او را با زجر و شكنجه به مدينه، تنها در برابر عثمان مظالم او را برشمرد.
مورّج جليل و محدّث كبير و منجّم عظيم: مسعودي در «مروج الذهب» تبعيد أبوذر را به ربذه مرقوم داشته است و گفته است كه عثمان از مشايعت وي منع كرده است، و گفته است كه: علي و حسنين عليهم السّلام و عقيل و عبدالله بن جعفر و عمّار ياسر از او مشايعت كردند. و اين مشايعت بر عثمان گران آمد تا آنكه گويد: فَلَمَّا رَجَعَ عَلِيُّ، اسْتَقْبَلَهُ النَّاسُ فَقَالُوا: إنَّ أميرالمؤمنين عَلَيْكَ غَضْبَانُ لِتَشّييعِكَ أباذَرٍّ، فَقَالَ عَلِيُّ: غَضَبَ الخَيْلِ عَلَي اللُّجْمِ[3]و[4]
«چون علي از مشايعت أبوذرّ بازگشت، مردم او را استقبال كرده گفتند: أميرالمؤمنين عثمان بر تو به علّت مشايعتي كه از أبوذرّ نمودهاي غضبناك است! علي گفت: غضب كرده است همانند غضب اسبان بر لجامهاي خود». يعني غضب او بينتيجه و ثمر است.
و چون در شبانگاه عثمان را ديدار ميكند عثمان مفصّلاً به أميرالمؤمنين عليه السّلام اعتراض دارد ؛ از جمله عثمان ميگويد: چرا امر مرا ردّ كردهاي؟! حضرت ميفرمايد: ردّ نكردهام! عثمان ميگويد: آيا به تو ابلاغ نشده است كه: من مردم را از ملاقات با أبوذرّ و از مشايعت او نهي كردهام؟ حضرت ميفرمايد: أو كُلُّ مَا أَمَرتُنَا بِهِ مِن شَيءٍ نَرَي طَاعَةً لِلَّهِ وَالحَقَّ فِي خِلافِهِ اتَّبَعْنَا فِيهَ أمْرَكَ ؟! بِاللَهِ لا تَفْعَل؟[5]
«آيا تو هر چه را كه به ما امر كني، و ما اطاعت خداوند و پيروي از حقّ را در خلاف آن ببينم آيا ما بايد در آن چيزي متابعت امر تو را متابعت بكنيم؟ سوگند بخدا چنين نخواهيم كرد».
بازگشت به فهرست
نامه ده نفر از اصحاب رسول خدا به عثمان در بارة تعدیهاي او
ابن قتيبة دينوري ميگويد: مورّخين و اهل تحقيق چنين گفتهاند كه: جماعتي از اصحاب پيغمبر ـ عليه الصّلاة و السّلام ـ با هم جمع شدند و نامهاي نوشتند كه در آن آنچه عثمان بر خلاف سنّت رسول خدا و سنّت دو خليفة قبل از خودش عمل كرده بود، ذكر كرده بودند ؛ از جمله آنكه: خمس افريقا را كه در آن حقّ خدا و رسول خدا و از ايشانند ذوي القربي و يتامي و مساكين، يكجا به مروان حَكَم بخشيده است،[6] و تجاوزاتي كه در ساختن خانهها كرده است، حتّي اينكه هفت خانه شمردهاند كه در مدينه براي خودش بنا كرده است: يك خانه براي زوجهاش نائله، و يك خانه براي دخترش عائشه، و غير از اين دو نفر از اهل خود و دختران خود. و قصرهائي كه مروان در ذي خَشَب براي خود ساخته است و مخارجآن را از خمس كه مصرفش لِلّه و لرسول الله است، نموده است ؛ و گستردن اعمال اداري و فرمانداريها و استانداريها را در ميان اهل خود و پسر عموهاي خود از بني اميّه كه تازه به ثمر رسيده و جوانان نورسي هستند كه با پيغمبر صحبت نداشته و در جريان امور نيز تدبيري ندارند ؛ و آنچه از أمير او: وليد بن عَقَبه در كوفه اتّفاق افتاد كه در وقتي كه امارت كوفه را داشت در حال مستي نماز صبح را براي مردم چهار ركعت خواند و پس از آن به مردم گفت: اگر شما دوست داريد بيشتر از اين هم براي شما بخوانم، بيشتر از چهار ركعت هم ميخوانم ؛ و عثمان پس از اطّلاع، حدّ بر او جاري نكرد و پيوسته تأخير ميانداخت ؛ و مهاجرين و انصار را كنار گذاشت و از آنها براي هيچ كاري استفاده نميكرد و با ايشان مشورت نميكرد و فكر خودش را مستغني از مشورت با آنها ميديد ؛ و زمينهاي اطراف مدينه را غرقگاه مواشي خود قرار داده مردم را از استفاده از چراندن مواشي خودشان منع ميكرد ؛ و شهريّه و وظيفه و حقوقهاي مستمريّ براي اقوامي در مدينه معيّن كرده بود كه نه سابقة صحبت با پيامبر ـ عليه اصّلاة و السّلام ـ را داشتند و نه براي حفظ اسلام دفاع ميكردند و نه براي نصرت اسلام جهاد مينمودند ؛ و استعمال شلق و تازيانه را علاوه بر چوب خيزران، زيرا كه او اولين كسي بود كه پشت مردم را با شلق ميزد وليكن دو خليفة پيشين فقط با خيزران و دِرَّه (تازيانة كوتاه) ميزدند.
بازگشت به فهرست
زدن و پاره كردن عثمان و دستيارانش شكم عمارياسر را
و پس از نوشتن اين نامه با همديگر هم پيمان شدند كه آنرا به دست عثمان بدهند. و ايشان ده نفر بودند. و از كساني كه در جريان اين نامه حضور داشتند عَمَّار بن يَاسِر و مِقداد بن أسوَد بودند. و چون خارج شدند كه نامه را به دست عثمان بدهند يكي يكي شروع به جدا شدن در پنهاني نمودند و نامه را بدست عمّار داده بودند، همگي رفتند و عمّار تنها ماند و به راه خود ادامه داد تا رسيد به خانة عثمان.
عمّار از عثمان اذن دخول خواست، و او اجازه دخول داد، در روزي كه هوا سرد بود، عمّار داخل شد و در نزد عثمان مروان بن حَكم و اهل او از بني امّيه بودند ؛ و نامه را به او داد.
عثمان نامه را خواند و گفت: تو اين نامه را نوشتي؟ عمّار گفت: آري! عثمان گفت: غير از تو، كه با تو همراه بوده است؟ عمّار گفت: با من چندين نفر بودند كه در راه از ترس سطوت تو جدا شدند! عثمان گفت: ايشان چه كساني هستند؟ عمّار گفت: من نام آنها را نميبرم. عثمان گفت: پس تو چگونه در ميان آنها چنين جرأتي داشتي؟ مروان گفت: اي امير مؤمنان: اين غلام سياه چهره (يعني عمّار) مردم را بر عليه تو متجرّي كرده است ؛ و اگر تو او را بكشي درس عبرت براي ديگران خواهد بود، كه چون او را به ياد آورند عمل او را تكرار نكنند.
عثمان گفت: او را بزنيد. او را زدند و عثمان هم خودش با آنها عمّار را ميزد تا شكمش را پاره كردند و عمّار بيهوش شد. جَسَد او را روي زمين كشيدند تا دَرِ خانه انداختند.
اُم سلمه: زوجة پيغمبر صلّي الله عليه وآله وسلّم دستور داد تا او را در منزل خود (منزل امّ سلمه) آوردند. و چون عمّار هم پيمان با قبيلة بنو مُغيره بود، بنو مُغيره بر عثمان خشمناك شدند. همينكه عثمان براي نماز ظهر از منزل بيرون رفت، هشام بن وليد بن مغيره، سر راه او را گرفت و گفت: سوگند به خدا اگر از اين ضربت، عمّار بميرد، من مرد بزرگي را از بني اُميّه خواهم كشت. عثمان گفت: تو آنجا نيستي.
سپس عثمان به مسجد آمد، ديد علي در مسجد است ؛ سرش به شدّت درد ميكند و دستمال بسته است. عثمان گفت: سوگند به خدا اي أبوالحسن نميدانم آيا آرزوي مرگ تو را داشته باشم يا آرزوي زندگي تو را؟ سوگند به خدا اگر تو بميري من دوست ندارم پس از تو براي غير تو زنده باشم! چون همانند تو كسي را نمييابم. و اگر زنده باشي پيوسته يك طاغي را مييابم كه تو را نردبان و بازوي خود گرفته است و كهف و ملجأ و پناه خود قرار داده است ؛ هيچ مانعي براي من نسبت به از بين بردن او نيست مگر موقعيّتي كه او در نزد تو دارد و موقعيّتي كه تو در نزد او داري! و بنابراين مثال من با تو، مثل پسر عاقّ است با پدر خود. اگر پسر بميرد، او را به فراق خود مصيبت زده و دردناك ميكند، و اگر زنده باشد مخالفت و عصيان او مينمايد. آخر يا راه سلامت پيش گير تا ما نيز راه مسالمت را بپيمائيم! و يا راه جنگ و ستيز را تا ما نيز به جنگ و ستيز درآئيم! مرا بين آسمان و زمين بلا تكليف مگذار! سوگند به خدا اگر مرا بكشي همانند من كسي را نمييابي كه بجاي من بنشيند! و اگر من تو را بكشم همانند تو كسي نمييابم كه مقام و موقعيّت تو را داشته باشد! و آن كس كه فتنه را ابتدا كرده است هيچگاه به ولايت أمر اُمّت نميرسد!
علي گفت: در اين سخناني كه داشتي هر يك را پاسخي است، وليكن اينك من گرفتار سردرد خودم هستيم از پاسخ گفتن به گفتار تو! من همان جملهاي را ميگويم كه عبد صالح گفت: فَصَبرُّ جمِيلٌ وَاللَهُ الْمُسْتَعانُ عَلَي مَا تَصُفُونَ.[7]و[8]
بازگشت به فهرست
خطبه امير المومنين عليه السلام در تغيير سنتهاي خلاف
چون خلافت به أميرالمؤمنين عليه السّلام رسيد كمر همّت بست تا جائي كه ميّسر است بدعتها را براندازد و اوضاع را طبق زمان رسول الله و بر نهج سيرة رسول الله گرداند، و از جمله زمينهايي را كه عثمان بخشيده بود، به بيت المال برگردانيد. خودش در دومين روزي كه به خلافت رسيد و مردم مدينه با او بيعت كردند به خطبه برخاست و گفت: ألا كُلُّ قَطِيعَةِ أقْطَعَهَا عُثْمَانُ وَ كُلُّ مَالِ أعْطَاهُ مِن مَالِ اللَهِ فَهُوَ مُرْدُودٌ فِي بَيْتِ المَالِ ؛ فَإنَّ الحَقَّ القَدِيمَ لايُبْطلُهُ شَيءٌ. وَاللَهِ لوْ وَجَدْتُهُ قدْ تُزُوِّجَ بِه ِالنِّساءُ وَ مُلِكَ بِهِ الامَآءُ،لَرَدَدْتُهُ ؛ فَإنَّ فِي العَدْلِ سَعَةً، وَ مَن ضَاقَ عَلَيْهِ العَدْلُ فَالجَوْرُ عَلَيْهِ أضْيَقُ.[9]
«آگاه باشيد كه هر قطعه و زميني را كه عثمان بخشيده است، و هر مالي را كه از مال خدا هبه كرده است همه به بيت المال بر ميگردد، چون حقّ قديم را چيزي نميتواند باطل كند، سوگند به خدا كه اگر بيابم كه آن اموال را مهريّه زنان خود قرار دادهاند و يا با آن كنيزان خريداري كردهاند، من به بيت المال باز ميگردانم. زيرا كه در عدل گشايش و فراخي است، و كسي كه عدل بر او تنگ آيد جور و ستم بر او تنگتر ميآيد» يعني اگر كسي عاجز باشد از اينكه تدبير امور خود را به عدل بنمايد، او از تدبير امور خود به جور و عدوان عاجزتر است، چون در جور مظنّة مقاومت و ممانعت است و در عدل نيست.
أميرالمؤمنين عليه السّلام با تمام قوا و امكاناتي كه داشت، در مدّت قريب به پنج سال خلافت ظاهري خود نتوانست تمام بدعتها را از بين ببرد و سنّت شيخين را براندازد و به مردم بفهماند كه در مقابل كتاب خدا و سنّت پيامبر، سنّتي ديگر اعتبار ندارد و باطل است. زيرا مردم چنان به آئين خو گرفته بودند كه تغيير اين سنّت مساوق با تأسيس دين جديدي بود، و دست برداشتن از آن در حكم دست برداشتن از مقدّسات ديني ايشان بود.
فلهذا براي حفظ آن سُنَن و آداب ساعي بودند و لشكريان أميرالمؤمنين را بجز افراد تربيت شدة مكتب آن حضرت كه بسيار اندك بودند، بقية را همين اهل تسنّن و عامّه تشكيل ميدادند كه جدّاً از حقّانيّت شيخين و از حقّانيّت سنّتهاي ايشان دفع ميكردند. و آنها را شيعه گويند، به جهت آنست كه در مقابل طرفداران عثمان از معاويه و دستيارانش و مروانيان و مخالفان، طرفدار آن حضرت بودند و خلافت آن حضرت را در مرتبة چهارم صحيح ميدانستند. و لذا در امر و نهي و جهاد تابع آن حضرت بودند با آنكه در تمام آداب و سنن از شيخين پيروي داشتند. نه آنكه آن حضرت ار خليفة اوّل و واقعي رسول خدا بدانند و پيروي از او را پيروي از مام امامت و ولايت منصوب از ناحية خدا تلقّي كنند. فلهذا حضرت در خطبة خود صريحاً ميفرمايد: اگر من ميخواستم سنّت شيخين و بالاخصّ عُمَر را بردارم لشكر من از هم ميپاشيد و همه متفرّق ميشدند و دست از ياري من بر ميداشتند.
محمّد بن يعقبوب كليني در «روضة كافي» از عليّ بن ابراهيم، از پدرش، از حمّاد بن عيسي، از ابراهيم بن عثمان، از سُلَيم بن قيس هِلالي روايت ميكند كه: أميرالمؤمنين عليه السّلام خطبه خواندند و حمد خدا و ثناي او را بجاي آورده و بر پيامبر درود فرستادند و پس از آن گفتند: ألاَ إنَّ أخْوَفَ مَا أخافُ عَليْكُم خُلَّتَانِ: اتَّبَاعُ الهَوَي وَ طُولُ الامَلِ. امّا اتِّباعُ الهَوَي قَيَصُدُّ عَنِ الحَقِّ، وَ أمّا طُولُ الامَلِ فَيُنسِي الا´خِرَةِ تا ميرسد به اينجا كه ميگويد:
انِّي سَمِعْتُ رَسُولَ الله صَلَّي الله عليه وآله وسلّم يَقُولُ: كَيْفَ أنتُم إذَا لَبَسَتكُمْ فِتَنةٌ يَربُو فِيهَا الصَغيرُ، وَ يَهْرُمُ فِيهَا الكَبيرُ، يَجْرِي النَّاسُ عَلَيْهَا وَ يَتَّخِذُونَهَا سُنَّةً، فَإذَا غَيِّرَ مِنْهَا شَيءٌ قِيلَ: قَدْ غُيِّرَتِ السُّنَةُ، وَ قَدْ أتَي النّاسُ مُنكَراً. ثُمَّ تَشْتَدُّ البَلِيَّةُ وَ تُسْبَي الدُّرِيَّةُ وَ تَدْفُهُمُ الفِتْنَةُ كَمَا تَدُقُ النّارُ الحَطَبَ وَ كَمَا تَدُقُّ الرَّحَي بِثُقَالِهَا، وَ يَتَفَقَّهُونَ لِغَيْرِا للهِ، وَ يَتَعَلَّمُونَ لِغَيْرِ العَمَلِ، وَ يَطْلَبُونَ الدُّنيَا بِأعْمَالِ الا´خِرَةِ.
ثُمَّ أَقْبَلَ بِوَجْهِهِ وَ حَوْلَهُ نَاسُّ مِن أهْلِ بَيْتِهِ وَ خَاصِّيَتِهِ وَ شِيعَتِهِ فَقَالَ: قَدْ عَمِلَتِالوُلةُ قَبْلِي أعْمَالاً خَالَفُوا فِيهَا رَسُولَ اللهِ صَلَّي الله عَليه وَآله و سلّم مُتَعَمِّدِينَ لِخِلافَةِ، نَاقِضِينَ لِعَهْدِهِ، مُغَيِّرينَ لِسُنَّةِ، وَ لَوْ حَمَلْتُ النَّاسُ عَلَي تَرْكِهَا وَ حَوَّلْتُها إلَي موَاضِعِهَا وَ الَي مَا كَانَت فِي عَهْدِ رَسُولِ اللهِ صَلّي الله عليه و آله وسلّم لَتَفِرَّقَ عَنِّي جُندِي حَتَّي أبقَي وَحْدِي أو قَلِيلٌ مِن شِيعَتِي الَّذِينَ عَرَفُوا فَضْلِي وَ فَرْضَ إمَامَتي مِن كِتابِ اللهِ عَزَّوَجَلَّ وَ سُنَّةِ رَسُولِ اللهِ صَلّي الله عليه وآله وسلّم.
«چگونه ميباشد در وقتي كه فتنهاي پيش آيد كه امر را بر شما ملتبس و در شبهه و خطاب اندازد، و بقدري به طول انجامد كه صغير در آن فتنه رشد كند و بزرگ شود، و كبير در آن فتنه پير گردد، و مردم در آن فتنه امور خود را طبق آن قرار دهند و آنرا سنّت شمارند بطوري كه اگر مختصري از آن تغيير كند بگويند: سنّت تغيير كرده است، و مردم كار زشتي بجاي آوردهاند. و سپس فتنه شديد گردد و ذَراري و كودكان را به اسارت ببرند، و فتنه چنان ايشان را در هم كوبد و خُرد كند همانطور كه آتش هيزم را خرد كند و همانطور كه آسيا بواسطة سنگ زيرينش دانهها را خُرد كند و بشكند. مردم براي غير خدا فقيه ميشوند، و براي غير عمل ياد ميگيرند. و با أعمال آخرتي دنبال دنيا ميروند و دنيا را طلب مينمايند.
سپس حضرت با چهرة خود رو كردند به جماعتي از اهل بيت خود و خواصّ خود و شيعة خود كه گرداگرد او بودند و گفتند: واليان و اميران پيش از من كارهائي را انجام دادهاند كه در آن مخالفت رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم را كردهاند و در مخالفت با رسول الله تعمّد داشتهاند. پيمان و عهد رسول الله را شكستهاند و سُنّت او را تغيير دادهاند. و اگر من مردم را وادار كنم بر اينكه آنها را ترك كنند و آن بدعتها را به سُنّت هاي اوّليّة خود برگردانم و در مواضع خودش بگذارم و به همان حالي قرار دهم كه در عهد رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم بوده است، لشگر من از من ميپاشند تا جائي كه من يكّه و تنها ميمانم يا با اندكي از شيعيان خود كه فضل مرا شناختهاند و لزوم امامت مرا از كتاب خدا و سنّت پيامبر صلّي الله عليه واله وسلّم دانستهاند».
آنگاه حضرت نام بسياري از بدعتها را ميبرند و يكايك را بر ميشمرند و سپس ميفرمايند: اگر من اينها را تغيير دهم و به كتاب خدا و سُنّت پيغمبر صلّي الله عليه وآله وسلّم برگردانم إذاً لَتَفَرَّقُوا عَنِّي در آن وقت همه از من جدا ميشوند و متفرّق ميگردند. آنگاه ميفرمايد: وَاللهِ لَقَدْ أمَرْتُ النَّاسَ أن ل يَجْتَمِعُوا فِي شَهرِ رَمضانَ إل فِي فَرِيضَدٍ، و أعْلَمَتهُم أنَّ اجتماعَهُمْ فِي النَّوافِلَ بِدعَةٌ فَتَنَادَي بَعْضُ أهْلِ عَسْكَرِي مِمَّن يُقَاتِلُ مَعِي: يَا أهْلَ الاءسْلمِ غُيِّرَتْ سُنَّةٌ عُمَرَ، يَنْهَانَا عَنِ الصَّلاَةِ فِي شَهْرِ رَمَضَانَ تَطَوُّعاً،[10] وَ لَقَدْ خِفْتُ أن يَثُورُوا في ناحِيَةِ جَانِبِ عَسكَرِي، مَا لَقِيقُ مِن هَذِهِ الاُمَّةِ مِنَ الفُرقَةِ وَ طَاعَةِ أئِمَةِ الضَّلالَةِ وَ الدُّعَاةِ إلَي النّار ـ الخطبة.[11]
«سوگند به خدا كه من مردم را أمر كردم تا در نمازهاي نافلة شبهاي ماه رمضان اجتماع نكنند و آنها را به جماعت بجاي نياورند و فقط براي نمازهاي فريضه و واجب به جماعت حضور يابند ؛ و من به آنها آگاهي دادم كه نوافل ماه رمضان را به جماعت خواندن بدعت است. در اين حال بعضي از افرادي كه در لشكر من بودند و همراه من جنگ ميكردند، يكديگر را با صداي بلند خبر كردند كه: اي اهل اسلام! سُنت عمر تغيير كرد. اين مرد ما را از نماز نافله در ماه رمضان نهي ميكند. بطوري كه من حقّاً نگران شدم و ترسيدم كه: در ناحيهاي از جانب لشكر من فتنه بر پا كنند. من چه كشيدهام از دست اين امّت از جدائي و افتراق و پيروي از امامان ضلالت و رهبران به سوي آتش دوزخ» تا آخر خطبه.
از اينجا بايد ديد أئمّة طاهرين ـ سلام الله عليهم أجمعين ـ براي برگرداندن اوضاع به زمان رسول خدا و سيرة آن حضرت با چه مشكلاتي مواجه بودهاند و تا چه سر حدّ فداكاري كرده و از مال و جان و تمام شئون خود دريغ ننمودهاند.
طَبَري در تاريخ خود، نامة محمّد بن عبدالله محض صاحب نفس زكيّه را به منصور دوانيقي نقل كرده و تا به اينجا ميرسد كه: محمّد ميگويد: وَ إنَّ أَبَانَا عَلَينا كَانَ الوَصِيَّ وَ كَانَ الاءمَامَ فَكَيْفَ وَرِثْتُم وَليَتَهُ وَ وُلْدُهُ أحْيَاءٌ. «حقّا پدر ما عليّ بن أبيطالب وصيّ رسول خدا بود و امام امّت بود. پس چگونه شما ولايت او را به ارث بردهايد در حالي كه فرزندان او زنده هستند»؟!
اين نامه مفصّل است ؛ و در پاسخ او أبوجعفر منصور، نامة بسيار مفصّلي مينويسد و از جمله عبارات آن اينست كه: وَ لَقَدْ طَلَبَهَا أبُوكَ لِكُلِّ وَجْهٍ، فَأخْرَجَهَا نَهَاراً وَ مَرَّضَهَا سِرَّا وَ دَفَنَها لَيْلاً فَأَبَي النّاسُ إل الشَّيْخَيْنِ وَ تفَضِيلَهُمَا.[12]
«بدرستي كه پدرت (عليّ بن أبيطالب» از هر ناحيهاي كه ميتوانست به دنبال ولايت رفت و آنرا طلب كرد، فاطمه را در روز براي إثبات مُدّعاي خود بيرون ميآورد، و او را در پنهاني مداوا و معالجه مينمود، و او را در شب دفن كرد، معذلك مردم دست از شيخين و تفضيل آنها برنداشتند».
ابن خلدون كه اين نامه را از منصور دوانيقي نقل ميكند، با مختصر اختلافي در لفظ آورده و در اين جمله ميگويد: وَ لَقَدْ طَلَبَ بِهَا أَبُوكَ مِن كُلِّ وَجْهٍ وَ أخْرَجَهَا تُخَاصِمٌ ـ إلي آخره.[13]
«پدرت از هر ناحيهاي كه ميتوانست طلب ولايت كرد و فاطمه را براي مخاصمه و منازعة با خصم براي گرفتن ولايت خارج كرد».
باري، منظور ما از اين تحقيق آنست كه رويّه و منهاج شيخين آنقدر در مردم مؤثّر بود كه حضرت أميرالمؤمنين عليه السّلام در مدّت إمارت خود همة آنرا بر نداشتند و مردم به همين نهج در زمان حضرت امام حسن عليه السّلام باقي بودند، و روز به روز در اثر شدّت و قدرت بني اميّه كه در رأس آنها معاوية بن أبي سفيان در شام كوس أنانيّت ميزد و صد در صد خود را مجهّز براي از بين بردن نام و نشان رسول خدا كرده بود، اين بدعتهاي ديرين استوارتر و بدعتها و أحداث تازهاي نيز بر آن افزوده ميشد، تا به جائي كه معاويه صريحاً به مُغيرة بن شُعْبَه گفت: تا من نام محمّد را از بالاي مأذنهها پائين نياورم و در زمين دفن نكنم از پاي نخواهم نشست.
بازگشت به فهرست
معاويه گويد: تا نام محمد را از بالاي مأذنهها پايين نياورم و دفن نكنم از پاي نمينشينم
مسعودي در تاريخ خود، در وقايع سال دويست و دوازدهم هجري آورده است كه: در اين سال، منادي مأمون از طرف او اعلان كرد كه: ذمّة خليفه بَري است از هر كس كه معاويه را به نيكي ياد كند و يا او را بر احدي از اصحاب رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم مقدّم دارد و يا سخني در مخلوقيّت آيات قرآن بگويد، و غير از اين. و در بين مردم در علّت اينكه چرا در امر معاويه، مأمون إعلام برائت كرده است اختلاف شد و جهات مختلفي گفته شد.
يكي از جهات اينست كه: بعضي از هم مجلسان و هم صحبتان مأمون، حديثي را براي او از مُطِْف بن مُغيرَة بن شُعبَة ثَقَفي نقل كرده است. و اين حديث را زُبَير بنِ بَكّار در كتابش كه به أخبار مَعروف به مُوفقِيّات است و براي مُوَفَّق تصنيف كرده است آورده است. و آن خبر اينست كه زُبير بن بكّار ميگويد: شنيدم كه: مدائني ميگفت: مُطْرف بن مُغيرة بن شُعبه گفت: من با پدرم مغيرة بن شُعبه به عنوان ورود و ميهمان بر معاويه وارد شديم.
پدرم نزد معاويه ميفت و با هم گفتگو داشتند و پس از آن به نزد من ميآمد و مطالب گفته شدة نزد معاويه را براي من ميگفت: و از عقلش سخن ميگفت و از سخناني كه از او شينده بود در شگفت ميماند. تا شبي پدرم از نزد معاويه باز آمد و از خوردن شام امتناع كرد. من او را غمگين يافتم و ساعتي به انتظار ماندم و چنين ميپنداشتم كه غصّة او دربارة ما و يا عملي است كه از ما سرزده است.
من به او گفتم: اي پدر، چرا تو را از شب تا به حال غمناك مينگرم؟! گفت: اي فرزند من! من از نزد خبيثترين و فاسدترين مردم آمدهام! گفتم: چگونه؟ گفت: من در حالي كه با او خلوت كرده بودم به او گفتم: اي أمير مؤمنان! مرتبه و مقام تو از ميان ما به درجه و منزلت عالي رسيده است كه از هر جهت درما تأثير شديد داري! چه خوب بود كه اينك عدل و داد خود را نمايان مينمودي و خير خود را گسترده ميكردي زيرا كه در اين وقت تو پير شدهاي! و چه خوب بود كه به برادران خودت از بني هاشم نظر محبّت ميكردي و صلّة رحم مينمودي! سوگند به خدا كه: امروز چيزي در دست ايشان نيست كه تو از آن ترس داشته باشي![14]
معاويه درپاسخ من گفت: هَيْهَاتَ هَيْهَاتَ!! مَلَكَ أخُوتَيمٍ فَعَدلَ وَ فَعَلَ مَا فَعَلَ ؛ فَواللهِ مَا عَدَا أن هَلَكَ، فَهَلَكَ ذَكْرُهُ إل أن يَقُولَ قائِلٌ: أبُوبَكرِ. ثُمَّ مَلَكَ أخُو عَديٍّ فَاجْتَهَّدَ وَ شَمَّرَ عَشْرَ سِنينَ ؛ فَوَاللهِ مَا عَدَا أن هَلَكَ فَهَلَكَ ذِكْرُهُ إل أن يَقُولُ قائِلٌ: عُمَرُ: ثُمَّ مَلَكَ أخُونَا عُثْمَانُ فَمَلَكَ رَجُلٌ لَم يَكُنْ أحَدٌ فِي مِثْلِ نَسَبِهِ، فَعَمِلَ مَا عَمِلَ (وَ عُمِلَ بِهِ): فَوَاللهِ مَا عَدَا أنْ هَلَكَ فَهَلَكَ ذِكْرُهُ وَ ذِكْرُ مَا فُعِلَ بِهِ.
وَ إنَّ أخَا هَاشِمٍ يُصْرَخُ بِهِ فِي كُلِّ يَوْمٍ خَموسَ مَرَّاتٍ: أشْهَدُ أنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللهِ. فَأَيُّ عَمَلٍ يَبْقَي مَعَ هَذَا؟ ل اُمَّ لَكَ! وَاللَهِ إل دَفُناً دَفُناً.
«دور است، دور است (باقي ماندن نام من در اين حال و يا صلة رحم كردن با بني هاشم). برادر تيميّ ما: أبوبكر حكومت كرد و در بين مردم به عدالت رفتار كرد و بجا آورد آنچه را بجا آورد ؛ و سوگند به خدا همينكه مرد ياد او و نام او هم مرد مگر اينكه گويندهاي در وقتي نام او را ببرد و أبوبكر بگويد. و پس از آن برادر بني عديّ ما: عمر حكومت كرد، كوشش كرد و ده سال كمر بست. و سوگند به خدا همينكه مُرد ياد او و نام او هم مُرد مگر اينكه گويندهاي در وقتي نام او را ببرد و لفظ عُمَري بر زبان آرد. و سپس برادر ما عثمان حكومت كرد و هيچكس در نَسَب همطراز و همانند او نبود و كرد آنچه را كه كرد (و نيز گذشت آنچه كه ديگران با او كردند) و سوگندبه خدا همينكه مُرد ياد او و نام او هم مُرد و ياد آنچه بر او بجاي آوردند نيز مُرد.
ولي اين برادر هاشمي ما (مراد رسول الله است) در هر روز پنج مرتبه با صداي بلند نامش را به أشهَدُ أنَّ مُحَمَّدا رَسُولُ الله ميبرند. كدام عملي من انجام دهم كه با وجود اين إعلان و اين بانگ محمّد رسول الله، براي من باقي بماند! اي بيماد؟ سوگند به خداي كه من از پاي نمينشينم تا اين نام را در أعماق زمين دفن كنم». (يعني با وجود اين صدا واين بانگ، هر عمل يخيري من انجام دهم نامم نميماند و با مردن من ميميرد. من تمام كوشش و همّت خود را مصروف داشتهام كه: نام محمّد را از روي زمين بردارم و با وجود بقاء نام او براي كسي در دنيا ارج و ارزشي نيست و در رابر اين ندا هيچ كردار خيري ظهور ندارد. و برداشتن اين نام از فراز مأذنههاي مساجد، متوّقف است بر سختگيري بر بني هاشم و آنها را از قيد حيات ساقط كردن و از حسّ و نَفَس انداختن).
مسعودي گويد: چون مأمون عباسي اين داستان را شنيد، اين امر باعث شد كه همانطور كه گفتيم: در بلاد مسلمين ندا در دهند كه: از ذمّة خليفه خارج است كسي كه در بارة معاويه خوبي بگويد و يا او را بر احدي از صحابه مقدّم شمرد. مأمون به آفاق ممالك اسلام نامه نوشت كه معاويه را بر بالاي منبرها لعنت كنند. اين امر بر مردم سنگين آمد و آنرا بزرگ شمردند و در عامّة مردم هيجان و شورشي پديدار شد. فلهذا به مأمون گفتند: اين لعن معاويه صلاح حكومت تو نيست. و مأمون از تصميمي كه داشت صرف نظر نمود.[15]
بازگشت به فهرست
معاويه نبوت رسول الله صلي الله عليه وآله و سلم را به سلطنت تبديل كرد
ابن أبي الحديد پس از بيان صلح امام حسن عليه السّلام با معاويه گويد: أعمش، از عَمرو بن مُرّه، از سعيد بن سُويد، روايت كرده است كه: معاويه در نُخيله نماز جمعه خواند و در خطبه چنين گفت: إنِّي والله مَا قَاتَلْتُكُم لِتُصَلُّوا وَ ل لِتُصُومُوا و ل لِتَحُجُّوا وَ ل لِتُزَكُّوا! إنَّكُم لَتَفْعَلُونَ ذَلِكَ! إنَّمَا قَاتَلْتُكُمْ لاتَأَمَّرَ عَلَيْكُمْ وَ قَدْ أعْطَانِيَ اللهُ ذَلِكَ وَ أَنتُمْ كَارِهُونَ.
«سوگند به خدا: من با شما جنگ نكردم براي اينكه نماز بخوانيد و نه براي اينكه روزه بگيريد و نه براي اينكه حجّ كنيد و نه براي اينكه زكات دهيد، شما اينها را انجام ميدهيد، فقط و فقط من با شما جنگ كردم براي آنكه امارت و حكومت شما را داشته باشم، أمير شما باشم، و خداوند با وجودي كه شما اين را مكروه داشتيد، به من عطا كرد».
عبدالرّحمن بن شريك، هر وقت اين قضيّه را بيان ميكرد، ميگفت: وَاللَهِ هَذَا هُوَ اتَّهَتُّكَ.[16] «سوگند به خدا اين كلمات، پرده دري حجاب خداست».
معاويه در روزي كه مردي به او جملات تندي گفتن و او در مقام تلافي بر نيامد چون به او ايراد كردند، گفت: ما با مردم كاري نداريم، تا زماني كه آنها با رياست و امارت ما كاري ندارند. از آنچه گفته شد بدست آمد كه معاويه بر اساس سُنّت عمر، نبوّت رسول الله را به حكومت و امارت تبديل كرد و تمام مقدّسات را به ديدة تمسخّر نگريست و بعد از آن طبق رويّة پادشاهان، يزيد را به امارت نشانده و براي او از مردم بيعت گرفت. و اسلامي را كه با جهاد رسول الله و افرادي همانند حمزه و جعفر و عليّ بن أبيطالب عليه السّلام بر پا ايستاده بود منهدم و مضمحلّ كرد و بكلّي آئين محمّدي و سنّت احمدي را برانداخت. و طبق گفتار خودش روزه و نماز و حجّ و زكات را براي مردم دانست، و سياست امپراطوري و كسرائي را بر عرب و عموم مسلمين جاري ساخت. و حتّي كار به جائي رسيد كه نه تنها مردم شرف و فضل علي را نميشناختند و سوابق او را در اسلام نميدانستند بلكه او را يك مرد متجاوز و متعدّي تلقّي كرده و به ديدة منكَر بر او مينگريستند. حقيقت نبوّت كه در ولايت متجّلي بود دستخوش نسيان شد و از اسلام جز اسمي و از قرآن جز رسمي و درسي باقي نماند. يعني در واقع امر، زمينه اينطور پيش ميرفت كه اسلام به صورت يك پديده و حادثة تاريخي آمده و به مرور زمان محو شده و اثر خود را از دست داده است.
بازگشت به فهرست
قيام عملي سيدالشهداء و قيام علمي حضرت صادق عليهماسلامالله به فرياد اسلام رسيد
در اينجا اسلام و آئين محمّدي نياز مُبرَم به دو تكان داشت: تكان عملي و تكان علمي.
تكان عملي توسّط حضرت سيّد الشهدا حسين بن عليّ عليه السّلام صورت گرفت، و چون صاعقه دستگاه سلطنت جائره را تكان داد، و همچون بُركان و كوه آتشفشان غوغا كرد، و فرياد و صُراخ آن حضرت به طوري شديد بود كه هر مرده را زنده و هر خواب را بيدار كر، و عملاً نشان داد كه آئين و رسم محمّدي تبيدل به حكومت طاغوتي شده و دنياي بين چين و بين آن طرف مصر و آفريقا به نام اسلام در آتش بيداد ستمگران ضد اسلام ومعاند با اسلام كه سنّتهاي جاهلي را بجاي سنّتهاي محمّدي نشاندهاند، ميسوزد و طائر بلند پرواز صدق و امانت و ايثار و ولايت و محبّت در دست صيّاد خونآشام گرفتار است. و براي اين تكان و اين اعلام هيچ راهي عاليتر و نقشهاي والاتر و فكري صائبتر و خط مَشيي راستينتر و مستقيمتر از منهاج سيّد الشّهداء معقول نيست. او با انتخاب اين قيام آتشين، و اين عشق شعلهور جهان سوز ضربه را زد به آنجا كه بايد بزند، و با خطبة خود راه و هدف و برنامه و مقصد خود را مشخّص نموده و اعلام كرد:
اللَهُمَّ إنَّكَ تَعْلَمُ أنَّهُ لَمْ يَكُنْ مَا كَانَ مِنَّا تَنَافُساً فِي سُلْطانٍ، وَ لا التِمَاساً مِن فُضُولِ الحُطَامِ، وَلَكِنْ لِنَرَي المَعَالِمَ مِن دِينِكَ، وَ نَظْهِرَ الاءصْلاَحَ فِي بِلاَدِكَ، وَ يَأمَنَ المَظْلُومُونَ مِن عِبَادِكَ، وَ يُعْمَلُ بِفَرائِضِكَ وَ سُنَنِكَ وَ أحْكَامِكَ.
فَإنْ لَمْ تَنْصُرُونَا وَ تَنصِفُونَا قَوِيَ الظَّلَمَةُ عَلَيْكُمْ وَ عَمِلُوا فِي إطفَاءِ نُورِ نَبِيِّكُمْ، وَ حَسْبُنَا اللهُ وَ عَلَيْهِ تَوَكَّلْنَا وَ إِلَيْهِ أَنَبْنَا وَ إِلَيْهِ الْمَصِيرُ.[17]
«بار پروردگارا! حقّا تو ميداني كه آنچه در ماست (از ميل به قيام و إقدام و امر به معروف و نهي از منكر و نصرت مظلومان و سركوبي ظالمان) به جهت ميل به رغبت رسيدن به سلطنت و قدرت مفاخرت انگيز و مبارات آميز نيست، ونه از جهت درخواست زياديهاي اموال و حُطام دنيا! بلكه به علّت آنست كه نشانهها و علامتهاي دين تو را ببينيم، و در بلاد و شهرهاي تو صلاح و اصلاح ظاهر سازيم، و تا اينكه ستمديگان از بندگانت در امن و امان بسر برند، و به واجبات تو و سنّتهاي تو و احكام تو رفتار گردد.
پس هان اي مردم! اگر شما بخواهيد ما را ياري ندهيد و از در انصاف با ما در نيائيد، اين حاكمان جائر و ستمكار بر شما چيره ميگردند و قواي خود را بر عيه شما به كار ميبندند و در خاموش نمودن نور پيغمبرتان ميكوشند. و خداي براي ما كافي است، و بر او توكّل مينمائيم و به سوي او باز ميگرديم و به سوي اوست همة بازگشتها».
و تكان علمي توسّط حضرت صادق عليه السّلام صورت گرفت. پس از قيام مسلمين بر عليه حكومت بني اميّه و قيام أبومسلم خراساني، شرائط امارت و رياست براي حضرت صادق عليه السّلام از همه فراهمتر و مقتضيات و شرائط و مُعِدّاتش از همه بيشتر بود. ولي حضرت دراين صراط قدمي ننهاد. زيرا به خوبي ميدانست اگر حكومت را در دست گيرد تمام وقتش بايد مصروف به اصلاحات عملي و مباشرت در تنظيم بلاد و شهرها و تغيبر و تبيدل روساي جور به رؤساي عدل، و تنظيم ديوان و قضاء و ساير امور از جنگ و سركوبي مخالفان گردد، و ديگر مجال مكتب علمي و بيان آئين رسول خدا، و فقه و تفسير و حديث و تبديل آن سنّتهاي علمي جاهلي به سنّتهاي محمّدي و كشف حقيقت امر براي مردم و ارائة ولايت، و باطن نبوّت، و اظهار اسلام راستين را براي طوائف و أجيال جيلاً بعد جيل، تا روز قيامت را ندارد و اين مكتب علمي نياز به وقت طويل و جهاد عظيم دارد. فلهذا با مجاهدة نفس و كوشش خستگي ناپذير، در شب و روز، در مدّت سي سال از پا ننشست. و اين آئين را به خوبي نشان داد و روح پيامبر و علي و ولايت را زنده كرد. فلهذا مكتب تشيّع به مكتب جعفري مرسوم شد، گرچه تمام امامان عليهم السّلام پاسدار همين آئين بودند ولي موقعيّت علمي بالاخصّ در آن وقتي كه علماء و فضلاء از اديان و مذاهب و حكما و متكلّمان و فيلسوفان از هر مذهب و دستهاي بر نشر آثار خود آزادانه اهتمام داشتند، اين قرعة الهيّه به نام نامي آن حضرت زده شد و با تشكيل مدرس علمي در مدينه و عراق و تربيت و بحث و استدلال و برهان با چندين هزار نفر شاگرد و محدّث و مفسّر و خطيب و حكيم، حضرت بيان كرد آنچه را بايد بيان كند و پرده برداشت از آنچه بايد بردارد، بطوري كه دشمن و دوست و مخالف و مؤالف به سرشار بودن علم و كمال تقوي و إعراض از زينتهاي دنيا و علوّ فكر و قداست رأي و همّت عالي و مكتب والاي آن حضرت إقرار و اعتراف نمودند.
امام أبوالفتح محمّد شهرستاني متوفّي در سنة 458 هجري با آنكه شيعه نيست و از عامّه ميباشد و به شيعه نيز طعنهائي ميزند، دربارة آن حضرت ميگويد: أبو عَبداللهِ جَعْفَرُ بنُ مُحَمَّدٍ الصَّادِقُ، ذُو عِلْمٍ عَزيزٍ في الدِّينِ، وَ أَدَبٍ كَامِلٍ فِي الحِكْمَةِ، وَ زُهْدٍ بَالِغٍ فِي الدُّنيَا، وَ وَرَعٍ تَامٍّ عَنِ الشَّهَواتِ. وَ قَدْ أَقَامَ بِالْمَدِينَةِ مُدَّةً يُقِيدُ الشِّيعَةَ المُنتَمِينَ إلَيْهِ، وَ يُفِيضُ عَلَي المُوَالِينَ لَهُ أسْرَارَ العُلُومِ، ثُمَّ دَخَلَ العِرَاقَ وَ أَقَامَ بِهَا مُدَّةً مَا تَعَرَّضَ لِلمَامَةِ قَطُّ وَ ل نَازَعَ أحَداً فِي الخِلاَفَةِ ؛ وَ مَن غَرِقَ فِي بَحْرِ المَعْرِفَةِ لَمْ يَطْمَعُ فِي شَطِّ، وَ مَن تَعلَّي إلَي ذِرْوَةِ الحَقِيقَةِ لَمْيَخَفْ مِن حَطِّ. و قِيلَ: مَن أَنِسَ بِاللَهِ تَوَحَّشَ عَنِ النَّاسِ، وَ مَنر اسْتَأنَسَ بِغَيْرِ اللَهِ نَهَبَهُ الوَسْواسُ.[18]
«أبو عبدالله جعفر بن محمّد صادق، داراي علمي است كثير و فراوان در امور دين، و دانش و درايتي است كامل در حكمت، و زهد بلند مرتبه در امر دنيا، و ورع و خودداري تامّ و تمام از شهوات. مدّتي در مدينه اقامت كرد و شيعيان و منتسبين به خود را از علم خود بهرهمند ساخت و برمواليان و خاصّان خود اسرار علوم و مخفيّات دانشت را افاضه كرد، و پس از آن به عراق آمد و مدّتي در آنجا اقامه نمود، به هيچ وجه متعرّض امارت و حكومت نشد و با هيچكس در خلافت منازعه نكرد. آري كسي كه در درياي بيكران معرفت غرق شود طمع در شطّ ندارد، و كسي كه به أعلاء نقطة حقيقت ارتفاع يابد از سقوط و نزول درجات دنيوي ترس و واهمه ندارد، و گفتهاند كه: كسي كه با خدا انس گيرد از مردم وحشت دارد، و كسي كه به غير خدا انس گيرد قوّة خياليّه و وسواس خرمن هستي و شرف او را به غارت خواهد برد».
احمد أمين مصري با آنكه نسبت به شيعه بدبين و حتّي اتّهاماتي به آنها ميزند، دربارة حضرت صادق عيه السّلام پس از بيان همين مطالب از شهرستاني ميگويد: إنَّهُ مِن أوْسَعِ النّاس عِلْماً و اطّلاعاً، و به جهت صدقش به صادق ملقّب شد، بين سنة 83 تا 148 زندگي كرد. و با آنكه قصد رياست را نداشت معذلك منصور دوانيقي از اذيّت و آزار او خودداري نكرد. آن حضرت باغ نيكوئي در مدينه داشت كه تمام دانشمندان با اختلاف آراء و مذاهبشان در آنجا به حضرت روي ميآوردند. و روايت كردهاند كه از شاگردان او أبوحنيفه و مالك بن أنس، دو فقيه مشهور بودهاند. و واصل بن عطاء معتزلي و جابربن حيّان شيمي دان معروف از شاگردان او بودهاند. آنگاه احمد امين بعضي از جملات آن حضرت را در باب اراده و قضا و قدر نقل ميكند و از سعة علم و وفور دانشت آن حضرت تحسين مينمايد.[19] باري دربارة قيام سيّد الشّهداء عملاً و قيام حضرت صادق علماً و ربط اين دو قيام به همديگر بايد كتابها نوشته شود تا حقيقت امر مغلوم گردد. و اينك ما در اينجا سرنخي به دست اربا تحقيق داديم تا خود دنبال كرده و عظمت آنرا دريابند.
و الحمد لله و له الشكر اين جلد هشتم از امام شناسي از دورة علوم و معارف اسلام در روز دوازدهم شهر رمضان يكهزار و چهارصد و پنج هجريّه قمريّه در شهر مقدّس مشهد رضوي ـ علي ثاوية آلاف التحيّة و السّلام ـ به پايان رسيد و الحمد لله وَحْدَهُ و صلّي الله علي رسوله وآله